معناى لقب بتول(١٣۶٩/٠٩/٢١)

《بِسم الله الرّحمنِ الرَّحیم، اَلحَمدُللهِ رَبِّ العالَمین، الصَّلاهُ وَ السَّلام علی خَیرِ خَلقه مُحَمَّد وَ عَلی آله الطَیبینَ الطّاهرینَ المَعصُومین وَ الْلَعْنَهُ الدَّائِمه عَلَی أعْدَائِهِمْ وَ مُخَالِفِیهِمْ وَ مُعَانِدیهیمْ وَ مُبغِضیهِم وَ مُنْکَری فَضَائِلهمْ وَ مَناقِبِهم مِنَ الان إلی قیامِ یَومِ الدّین.آمینَ یا ربَ العالَمین》

 

قال سیدنا و مولانا جعفربن محمد الصادق علیه الصلاه و السلام هِیَ فاطمه الزهرا سلام الله علیها وَ عَلَى مَعْرِفَتِهَا دَارَتِ الْقُرُونُ الْأُولَى‏…

از امام صادق علیه الصلاه و السلام سوال شد؛《لما سمّیت جدتکم الزهرا سلام الله بالبتول》؟؟

به چه مناسبت مادر شما صدیقه طاهره سلام الله علیها را بتول نامیده اند و ملقب به بتول کرده اند؟؟

قال علیه الصلاه و السلام لأنها لم ترءالحمره قده[نگارنده؛ بخش عربی ممکن است با اشکال نوشته شده باشد]

حضرت فرمودند که چون هیچ گاه قرمزی و سرخی ندیده است.

حدیث در دسترس عموم که قرار گرفته معنایش را اینگونه کرده اند که عارضه خاصی که در هر ماه برای خانم ها به وجود می آید،وجود مقدس بی بی سلام الله علیها از این عارضه مُبَرا هستند.لم ترء الحمره ،کنایه از آن مساله خاصی است که برای همه زن ها هست و برای بی بی نیست.خوب است،معنای خوبی هست و به آن هم می شود معتقد بود،ولی شناختن بی بی صدیقه طاهره و معرفت آن ذات غیب الغیوبی که اقتضای یک معنای بسیار ارزنده تر،جالبتر،نور تری دارد،نکند حرف دیگری در این حدیث است که ما از آن اطلاع نداریم!! به جهت این فضیلت چنانچه فضیلت ثابته ای بود خانم ها از پنجاه سالگی به بالا عموما حُمرِه نمی بینند و بنی هاشم از شصت سالگی،لذا یائسگی را هم در کتب فقهیه همین جور معنا کرده اند،خانم ها عموما از پنجاه سال به بالا یائسه هستند،الا هاشمیات،بنات عبدالمطلب،در یک روایات هم هست که قُرشیات،آن تعمیمش خیلی مُتَخَذ نیست،سادات،علویات بالجمله اینها از شصت سالگی به بالا حکم یائسگی برایشان بار است.

اگر لم ترء الحمره،ملاک فضیلت باشد آن که خانم های یائسه هم در این فضیلت بتول هستند، و اینگونه نیست.

باید در این منقبت[منقبت است فضیلت نیست،بین منقبت و فضیلت فرق است.معنا کنیم؛ مناقب اهل بیت علیهم السلام و فضائل اهل بیت علیهم السلام.

منقبت که جمعش مناقب است،اول کسی که مناقب را نوشته ابن شهرآشوب است،این بزرگوار مناقب را نوشته است،خیلی بزرگوار بوده و جلالت قدر داشته،مناقب اهل بیت علیهم السلام را جمع آوری کرده،یعنی خصائص اخلاقی که هیچ کس ندارد،هیچ کس در عالم آن خصائص اخلاقی را ندارد،این منقبت است.

فضیلت آن است که خصائص اخلاقی که اهل بیت علیهم السلام از دیگران بیشتر دارند،معمولا چون ما ذهنمان با ماده و طبیعت آشناست بگوییم ،منقبت آن است که یک کسی در یک جمعی،شهری،دیاری فقط او پول داشته باشد،هیچ کس دیگر نداشته باشد(با پول مَثَل ها خوب روشن می شود)فقط او پول داشته باشد،اگر یک کسی را ستودند به این معنا که فلانی پولدار است،و کس دیگری جیبش پول نداشت این معنای منقبت است،اگر گفتند فلانی پول دارد ولی دیگران کمتر دارند این فضیلت است.برای تقریب ذهن کافی است. مناقب آن صفات اختصاصی اهل بیت علیهم السلام است،در خاندان عصمت و طهارت خصیصه هایی است که دیگران هیچ گونه از آن خصائص ندارند،این منقبت است.مناقب اهل بیت.

فضائل صفاتی است که آن ذوات مقدسه بیشتر از دیگران دارند.

به اعتقاد شیعه همه خصائص اخلاقی اهل بیت علیهم السلام مناقب است.دیگری در جنب آنها هیچِ هیچ است،یک کسی در جنب آنها علم ندارد که آنها اَعلم باشند.به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بگوییم اعلم اهل زمان،کسی در مقابل رسول خدا علم ندارد که ایشان اعلم باشند.در مقابل امیرالمومنین علیه السلام کسی علم ندارد که امیرالمومنین اعلمِ اهل زمان باشند.

بعضی ها گفتند خلافت امیرالمومنین بعد از رسول الله برای این ثابت است که اعلم اهل زمان است،چون از دیگران عالمتر هستند برای همین هم خلافت بعد از رسول الله به امیرالمومنین می رسد،اینگونه نیست،کسی در مقابل امیرالمومنین علیه السلام علم ندارد،هیچ کس.

《قُلْ کَفى‌ بِاللَّهِ شَهِیداً بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتابِ》(سوره مبارکه رعد/۴۳).این فضیلت است یعنی کس دیگری علم کتاب ندارد،هیچ کس،بعد آنجا یک مساله پیش می آید که کس دیگری علم کتاب ندارد؟ نه،جز امیرالمومنین و اهل بیت علیهم السلام کسی علم کتاب ندارند.کتاب هم یک معنای خاصی دارد ما می خواهیم همه را جلو بدهیم و بگوییم ،نمی شود از حرفمان می مانیم.

میخواهیم امشب معنای بتول را بگوییم،که برای بی بی سلام الله علیها به چه معناست.آیا این معنای که همه برای بتول دارند این است؟ لم ترءالحمره قده یا یک معنای دیگری دارد؟

ناچاریم برای توضیح مطالب یک مقداری ما در بحث انشعاب قائل بشویم تا روشن بشود.

علم کتاب را جز امیرالمومنین علیه السلام هیچ کس ندارد، بله ندارد.

راجع به آصف بن برخیا است که《 قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ》(سوره مبارکه نمل/۴۰)،آصف بن برخیا پیغمبر نیست،وصی پیغمبر هم نیست،وزیر است،وزیر سلیمان است،وقتی که هُدهد از صبا برگشت…این معنا دارد ؛

پرنده ها می آمدند بر سر سلیمان سایه می افکندند که او بر تخت بنشیند،دید روی زانویش یک لکه آفتاب است،نور نباید بزند،باید سایه باشد،سرش را بالا کرد دید هدهد نیست. یک تعبیری راجع به هدهد دارد《أَمۡ کانَ مِنَ ٱلۡغَآئِبِینَ》،خیلی مساله مهمی است اینجا،که این پرنده از غائبین است. راجع به هدهد،علمای طب قدیم برای هر عضوش خواصی نوشته اند و خواص عجیب و غریب،امراض صعب العلاجی که هیچ چیز علاجش نمی کند،شانه سرش دوای چه هست،نوکش دوای چه هست،ناخن پنجه اش دوای چه هست،استخوانش چه کار می کند،این حوصَله(سنگدان را حوصَله می گویند) او چه مرض هایی را برطرف می کند،گوشتش،پرش را اگر در جایی بگذارند، برای هدد اینقدر خواص برای هر عضوش گفته اند که جای بحث در این مجلس نیست.

سلیمان می گوید که هدهد از غائبین است.

《مَا لِیَ لَا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ کَانَ مِنَ الْغَائِبِینَ》(سوره مبارکه نمل/۲۰).چیست،من هدهد را نمی بینم! یا اینکه او از غائبین است؟

یعنی اینقدر این هدهد…

آخر این مُبَشِر است،بشارت صبا است،خیلی مقام دارد،بعد آمد روی نبوت خودش قرار گرفت،آمد روی مجرا،اول به یک حالت خاصی سلیمان راهش را دارد می رود،که 《لَأُعَذِّبَنَّهُ》اینجا دیگر با نبوتش کار می کند،هر کس می خواهد باشد،به عذاب و ناراحتی می اندازمش،تهدیدش کرد.

علی کل حال،هدهد حاضر شد،خبر داد که یک چیزی به تو بگویم؛ یا سلیمان تو که پیغمبری،تو که حشمت الله هستی،تو هم از این مقام اطلاع نداری،منِ هدهد می دانم.

《أَمْ کَانَ مِنَ الْغَائِبِینَ》،معلوم شد که سلیمان می داند کسانی که جزءِ غائبین هستند اینها دسترسی به مقام ماورای حیطه و تصرف او دارند.

گفت چیست؟برایم بگو،هدهد گفت من به مُلکی عبور کردم(قرآن است)به منطقه ای گذارم افتاد که یک زن بر آنها سلطنت می کرد و اینها خورشید پرست بودند.

یعنی چه خورشید پرست بودند؟؟

این کدام خورشید بوده،هدهدی که 《مِنَ الْغَائِبِینَ》است چه دیده؟

همه اینها حرف است،پایین می آییم و از آن می گذریم.

سلیمان نبی که مقام حشمت اللهی را به او دادند،

فرمود چه کسی تخت بلقیس را حاضر می کند؟؟

《قَالَ عِفْرِیتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقَامِکَ …》(سوره مبارکه نمل/۳۹)،چون متصرف در شؤون ماوراء طبیعت بود،یک کسی که می توانست این کارها را بکند(قرآن است)او گفت قبل از اینکه از جایت بلند بشوی من تخت را می آورم.《قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ 》

یک کسی که در آن جمع 《عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ 》داشت.

ما چه گفتیم؟؟

گفتیم علم کتاب مختص امیرالمومنین علیه السلام است،قرآن الان به یک کس دیگر نسبت می دهد،به آصف بن برخیا نسبت می دهد.

《قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ ۚ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ 》،قبل از اینکه چشم بر هم بزنی،چشم را روی هم می گذاری میخواهی برداری،قبل از اینکه چشمها را باز کنی من می آورم.

این را که آصف بن برخیا گفت《قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ ۚ》،سلیمان چشمهایش روی هم رفت .

این امر نکرد که چشمهایت را روی هم بگذار من می آورم،بیان می کرد که من این نیرو را دارم،قبل از اینکه چشم بر هم بگذاری من می آورم.

سلیمان چشمهایش روی هم رفت.وقتی که چشمهای سلیمان روی هم رفت،باز که کرد دید تخت بلقیس با بلقیس حاضر است.

مساله اینجاست،سلیمان یک نگاهی که به پاهای بلقیس کرد،《کَشَفَتْ عَنْ ساقَیْها》،دلش دچارش شد.

مساله اینجا چیست؟؟ این خورشید پرست ها چه کسانی بودند؟؟

[این را داشته باشید،اگر من یک وقتی کانال زدم و انشعاب زدم رفتم آن طرف من را برگردانید به سر قضیه بلقیس،که دلِ سلیمان را چه کشاند]

یوسف صدیق برگشت،به زلیخا پشت کرد،چه پشت کردنی،ولی قرآن یک حرفی اینجا دارد،با حفظ مقام حضرت صدیق،یوسف،با حفظ مقامش عرض می کنیم؛اصلا در عالم جا جز برای محمد و آل محمد علیهم السلام برای هیچ کس نیست،جز برای این چهارده نور جا برای هیچ کس نمانده هاا،در هستی،در وجود،جز اینها هیچ کس،هیچ جایی،برایش نماند.

《وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‌ بُرْهانَ رَبِّهِ 》(سوره مبارکه یوسف/۲۴).او هم توجه به زلیخا پیدا کرد،زلیخا هم به او توجه پیدا کرد،یک چیزی اینجا برهان رب آمد،یوسف را نگه داشت.

《بُرْهَانَ رَبِّهِ》را 《 وَلَقَدْ رَأَىٰ》،دیگر نه 《وَلَقَدْ رَأَت》،زلیخا در اینجا اشتراک ندارد،

《وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‌ بُرْهانَ رَبِّهِ 》.

من از آن حُسن روز افزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

 

دوتایی در مقدمه کار با هم حرکت می کنند،

《وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها 》دوتایی با هم همردیف هستند،《 لَوْ لا أَنْ رَأى‌ بُرْهانَ رَبِّهِ 》ولی یکی از اینجا برهان 《رب》نصیبش می شود.

خیلی خوشحال شد،خیلی به خودش بالید.

این با او بود.

چون حُسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

یوسف خیلی در این نقطه خودش را داشت،زلیخا هم خانه نشین شد،پیر شد،کور شد،به دریوزه گری

افتاد.

آخر ما چه می گوییم؟؟ اصلا حرفمان چیست؟؟

اینقدر خدا نشان داده،در قرآنش نشان داده،در قضایای انبیاء نشان داده!!

یعقوب است،پیغمبر است،بچه اش هم پیغمبر است،یوسف،کنار دستش نشسته بود،بدون مهمان هم غذا نمی خورد،دمِ راه ایستاد یک عَمَلِه و بچه اش از گِل کاری،از صحرا می آمدند،عمله ها پابرهنه،به خانه ما بیایید.

آمدند و سر سفره نشستند،[آدم مواظب باشد،همچین او را می گیرند،همچین بلا سرش می آورند،بلا سرش می آورند]،یعقوب یک لقمه خودش می خورد و یک لقمه به دهان یوسف می گذاشت و یک دست هم سر یوسف می کشید،نوازشش می کرد،این بچه تا حالا از بابایش اینجور چیزها را ندیده بود،این لقمه ای که دست خودش بود افتاد،به حسرت یک نگاهی به این پدر و فرزند کرد،به حسرت.

جبرئیل نازل شد،آی پیغمبر بی توجه،آی پیغمبری که یک دلی را تکان دادی،مواظب باش،چنان تو را به فراق این مبتلا کنیم که چشمهایت را کور کنیم.نگاه بی جا کردی؟

نگاهی کردی که چندتا حسرت پشت سرش است؟

این بچه ندیده بود.

اینجا به کربلا برویم؛

وقتی حضرت سکینه روی زانوی امام حسین نشستن تا امام حسین علیه السلام دستشان را آوردند روی سرِ حضرت سکینه بکِشند،دست بابا را کنار زد،حضرت سکینه پا شد کنار نشست،یک نگاهی به بابا کرد.

سکینه جان چرا اینکار را میکنی؟تو همه وجود من هستی چرا دست مرا کنار میزنی،این دم آخر است.

عرض کرد باباجان ببین این دوتا بچه های مسلم از دور دارند نگاه می کنند،اینها بابا ندارند،زیادی به سر من دست می کِشی؟ من جواب این دلها را چه بدهم؟ تو مرا تربیت کردی،گفتی مواسات.

(اصلا خدا جا نگذاشته جز برای این خاندان،در هیچ چیز،در هیچ چیز)

آنها یتیم هستند،پدر مرده هستند،چه بر آنها می گذرد؟ آنها بابا ندارند.

اصلا صحنه کربلا آدم برگردد فقط جستجو کند در خاک پای اینها،اگر اجازه بدهند کسی آن خاک را معاینه کند،در خاک پای اینها به صحنه کربلا برگردد همه لال هستند همه درمانده هستند،همه جلوی فکر و ذهنشان گرفته شده.

یوسف حالا دچار شد،خودش حالا باید بگیرد،در همه جاها آدم را در امتحان می آورند.خودگیری کرد،زلیخا هم به گدایی افتاد و سرکوچه می نشست و دستش را دراز می کرد.

صدای پای اسب یوسف بلند شد،گفتند این سُرادقات جلال یوسف است که دارد می آید،دیگر این زن را نمی شناسد.

دستش را به دیوار گرفت،چشمش که کور است نمی بیند،پیرزن قسم داد،گداست دیگر،تو را به آن خدایی که به سبب اطاعت،تو را به عزت رساند و ملوک را به سبب معصیت به ذلت کشاند،صبر کن با تو حرف بزنم،ایستاد. وقتی ایستاد گفت هان چه می گویی؟

(زلیخا)گفت مرا می شناسی؟

گفت نه.تو که هستی؟

زلیخا گفت حق داری مرا نشناسی،من همانم که معصیت خدا کردم،دچار شدم به گدایی افتادم.

و تو همانی هستی که به اطاعت خدا به عزت رسیدی،عزیز مصر شدی،[آدم باز مواظب زبانش باشد] یوسف فرمود که جوانی ات چه شد؟

گفت در راه تو دادم.

گفت چشمهایت چه شد؟ گفت آن را هم در راه تو دادم.

گفت آن محبتی که ادعایش می کردی چه؟

گفت آن هست.

پرسید علامتش چیست؟

گفت آی سواره که از ما پیاده ها خبر نداری،تازیانه ات را دراز کن.

سر تازیانه را که گرفت یک برقی از دست زلیخا جهید و تازیانه اَلُوْ گرفت،آمد به دست یوسف برسد تازیانه را انداخت.

زلیخا گفت هنوز طاقتش را نداری،ولی ما طاقتش را داشتیم.

باز یک ملامت دیگر،اگر [ان شاءالله برمی گردیم به قضیه حضرت سلیمان و بلقیس]حُسن پیغمبر آخر الزمان را می دیدی من را فراموش می کردی.یوسف این را گفت،زلیخا نِشَست،داشت صحبت می کرد،رویش به طرف یوسف بود،پشتش را به طرف یوسف کرد،یوسف گفت ببین با تو هستم.زلیخا جواب نداد.گفت مگر با تو نیستم ما با هم صحبت می کردیم.

گفت برو دیگر با تو کار ندارم.

یوسف گفت یعنی چه به من کار نداری؟

گفت اسمش را که بردی دیگر من در گرو محبت او قرار گرفتم.نامش دلم را برد.

دیگر آنجا گفت تو را به خدا یک کلمه دیگر با من حرف بزن،بگذار یک دفعه دیگر تو را ببینم.

جبرئیل نازل شد،یوسف الان دعا مستجاب است،یک دلشکسته دارد با تو حرف میزند،یک مهر باطل خورده در اجتماع،یوسف الان دعا کنی دعایت مستجاب می شود،یوسف هم مردانگی کرد گفت خدایا جوانی اش را به او برگردان،خدایا چشمهایش را به او برگردان.

جوان شد و چشم دار شد و چشمهایش را بست.

باز نمی کنم مگر پیغمبر آخر الزمان را ببینم.

گفت آخر من دعا کردم.

گفت ببین دعایت به خاطر چه کسی مستجاب شد،به خاطر که بود؟به خاطر آن که دعای تو مستجاب شد من جز به صورت او به کسی نگاه نمی کنم.

این هم خورشید پرست بود،《وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها 》،دو جور تفسیر شده؛

شمس رسول الله است، و ضُحای شمس،امیرالمومنین است.

شمس امیرالمومنین است و ضُحای شمس بچه هایش هستند.

زلیخا هم خورشید پرست شد،از شمس قرآن صحبت می کنیم.

سلیمان اینها شمس می پرستند.

چشمش به پاهای بلقیس که افتاد از این راه ارتباطش با خاتم انبیاء و امیرالمومنین علیهما السلام برقرار شد.

امیرالمومنین علیه الصلاه و السلام در خطبه البیان فرمودند من بودم که تخت بلقیس را برای سلیمان حاضر کردم،《قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَاب》آصف بن برخیا در میان نیست،جز《علی》در عالم هیچ کس کاره ای نیست،ولو آصف بن برخیا باشد،به نام که نیست،این تجلیات ولیِ مطلق من بودم،که این کار را کردم.

[برویم سراغ فضیلت،ارتباط را در بحثمان حفظ کنیم]

فضیلت و مَنقَبت را اگر خواسته باشیم به این تعبیر بسنجیم،دیگران هم در پنجاه سالگی،شصت سالگی حُمره نمی بینند،پس برای صدیقه طاهره سلام الله علیها چه خصیصه است؟ باید یک معنای دیگر داشته باشد.

در مجلس هست یا نیست اگر اهل این بحث باشد می داند ما داریم چه می گوییم اگر هم نیست رفقای دیگر دقت کنند ان شاءالله تا برایشان روشن بشود.این بحث یک بحث خاصی است که تمام حقایق با این بحث حل می شود.

اینکه تشخیص بواطن،به امواج نوری در اشخاص و در موجودات است.[حالا می گوییم]

هر کسی در عالم و هر موجودی،جماد،نبات،حیوان،انسان،این از خودش یک اشعه ای بیرون می دهد،امواج خاصی،اسمش را تَشعشُعات می گذارند،هر کسی در عالم بدون استثناء و هر موجودی.

بعضی این تشعشعاتشان به رنگ ماهتاب است،آن رنگ در این عالم نیست،ما ناچاریم برایش یک نظیر بیاوریم،بعضی ها زرد است،بعضی ها آبی است،بعضی ها بنفش است،بعضی ها این تشعشعاتشان مشکی(سیاه) است،اشیاء هم همین طور هستند،با همه قواعدی که در انسان ها،موجودات هست،همه قواعد می شود اشتباه کند،یک کسی را در چهارچوب نماز و طاعت و بندگی بیاورید که باطنش غیر از آن باشد،ولی این تشعشعات اشتباه نیست،یعنی اگر کسی با این چشم موجودی را ببیند،همان است که هست دیگر.

《اَلْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ اَللَّه》،خیال کردی این چشم را هر کسی دارد《اِتَّقُوا فِرَاسَهَ اَلْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ اَللَّهِ》مواظب باشید مومن دیدش،دیدِ مردمی نیست که با نماز و روزه و مسجد و ریش و تسبیح و عمامه نمره بدهد،نه.

او با نورالله نمره می دهد.هر کس این چشم را خدا به او داده باشد در تشخیصش هیچ اشتباه نمی کند.

خاکی که در آن خاک قدمِ 《ولی》رسیده باشد،آن خاک تشعشعات نوری دارد،مومن می داند.

مرحوم حاج مشهدی ابهری خدا رحمتت کند،گفت وقتی وارد شام شدم اثرِ پای خانمم[نگارنده؛خانم رقیه خاتون] را از دروازه ساعات تا جایی که خرابه بود خودم پیدا کردم،بو کشیدم،من خودم رفتم،نپرسیدم.بعضی ها رنگ…( این تمثال هایی که دیدید می کِشند یک هاله نور به آن می دهند،دیدید؟ اینها معمولا کسانی بودند که هنر نقاشی داشتند در یک حالت باطنی خاصی برایشان آن ارتباط آمده،آن ارتباط که می آید بعد که به هوش می آید نمی تواند آنچه را که دیده تابعٌ نعل به نعل بکِشد،یک ترسیم ذهنی،ولی آن هاله را می بیند).

چرا مادر شما را 《زهرا》 نامیدند؟؟[ارتباط نوری را دقت کنید]

دو روایت است؛

چونکه وجودش نورافشانی می‌کند،هر کسی نور دارد برای اهل آسمان،همینطور که خورشید برای اهل زمین.

چرا مادر شما را 《زهرا》نامیده اند؟؟

به علت اینکه روزی سه مرتبه از وجودش برای 《علی》نور می دهد،《علی》علیه السلام می آید روزی سه مرتبه 《فاطمه》را نگاه می کند و این تشعشعات نوری را می گیرد.

اگر کسی هاله نورِ قرمز و سرخ او را احاطه کرده باشد این نورِ ناری است،آتش را ما برافروختیم،آن نوری که از آتش صادر می شود قرمز است،این نورِ نار است،نور نار خیلی زشت و بد است،کسانی که به درجه ولایت نرسیده اند،تشعشعات ناریه اشخاص را،هر کس وجودش ناری است،اگر کسی غضب داشته باشد،تشعشعاتش قرمز است،اگر کسی خشم داشته باشد تشعشعاتش قرمز است،اگر کسی حسد داشته باشد تشعشعاتش قرمز است،اگر کسی بخل داشته باشد تشعشعاتش قرمز است،اگر کسی شهوت داشته باشد تشعشعاتش قرمز است.مومن او را ببیند،می بیند دور او را یک قرمزی مثل قرمزی آتش احاطه کرده،فقط یک چشم است که در عین حال که می شناسد بدون این نور می شناسد،او از اشخاص نور نمی خواهد،یا اینقدر سیطره وجودی عصمتش قوی است که هر شئیی را ببیند به خودش از رحمت بار می دهد،که نمی گذارد قرمزی از هیچ چیز ساطع بشود و او فاطمه زهرا سلام الله علیهاست 《 لم تَرَالحمره قدهُ》[نگارنده؛ احتمالاجمله عربی از لحاظ نگارش مشکل دارد]،او از هیچ چیز قرمزی ندیده،یعنی به هر چه نگاه کند او را می بخشد.

لذا وقتی آن دو نفر آمدند بی بی سلام الله علیها چشم هایشان را بهم گذاشتند،چشم ها را بستند،برای چه؟؟

به جهت نقش 《لم تَرَالحمره 》،چون این دو نفر به 《علی》کج نگاه کردند،چشم ها را بستند.

اگر معنای این حدیث روشن شد که از مناقب خاصه بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیهاست،فاطمه 《بتول》 است چون 《لم تَرَ الحمره قده》،به هر کس نگاه کرد او را بخشید،به هر کس نگاه کرد عفو و اغماض او را گرفت،آن قرمزی را در هیچ موجود نمی بیند.

 

اُم الائمهِ النُجَبائی و اُم اَب

ای خالق مشیت منسوبه به رَب

غفارهُ ذنوبی و کَشافهُ الکُرَب

 

《لم تَرَ الحُمرَه قدهُ》،این مقام عصمتش است،که به همه ناپاک ها،نظر مرحمت کند پاکشان می کند.

آمدند در زدند،خیلی برای آدم غیرتمند سخت است،خیلی سخت است در خانه را باز کند وقتی که باز کند چشمش به قاتل فاطمه زهرا سلام الله علیها بیفتد،خیلی سخت است،حوادثی که پیش آمده،مطالبی که رخ داده همه آنها بماند،گفتند یا ابالحسن ما آمدیم از دختر رسول خدا عیادت کنیم.

آقا امیرالمومنین علیه السلام هیچ چیز نفرمودند و برگشتند،فاطمه زهرا سلام الله علیها در بستر خوابیدند،فرمودند فاطمه جان این دو نفر آمدند می خواهند بیایند از شما عیادت کنند،صدیقه طاهره یک حرفی اینجا دارند،که عین این حرف را امیرالمومنین هم دارند،فرمود مولایَ،علی جان من کنیز تو هستم،مولایَ یا ابالحسن البیتُ بیتُک،و الفاطمه اَمَتُک،من کنیز تو هستم علی جان این خانه،خانه توست،تو صاحب خانه هستی.

بی بی سلام الله علیها برگشتند و این کلام را…

عصمت صدیقه طاهره می کِشاند،یعنی هر کسی درِ خانه 《علی》را بزند آنجا راهش می دهند،اگر راهش ندهند از طریق صدیقه طاهره،به شرطی که بماند،به شرطی که به صدق وارد بشود.

آمدند بر دست راست نشستند،صدیقه طاهره رویشان را برگرداندند،به دست چپ آمدند،صورت را برگرداندند،اینها حالا چطور! مساله خیلی عمیق است هااا.

فاطمه زهرا با ما حرف بزن،حرف نزدند،دختر پیغمبر به حق 《علی》با ما حرف بزن،چشمهایش را باز کرد.

[فاطمه جان امشب به حق《علی》به ما نگاه کن.

خانم تو را به 《علی》قسم امشب به ما یک نگاه مرحمتی بکن.

ما را برای خودت نگهدار

دل ما را برای محبت خودت خالص کن].

فرمودند من یک سوال می کنم جوابم را بدهید،بعد خواستم حرف میزنم و خواستم حرف نمی زنم.

گفتند بفرما.

فرمودند که شما از پدرم رسول خدا( صلی الله علیه و آله و سلم)نشنیدید که 《فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنِّی مَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی، وَ مَنْ آذَانِی فَقَدْ آذَی اللَّهَ》دستهایشان را بلند کردند گفتند خدا شاهد است مکرر ما از رسول خدا شنیدیم.

آنوقت صدیقه طاهره دستها را خواستند بالا بیاورند،یک دست بیشتر بالا نیامد،با یک دست به طرف آسمان نفرین کردند خدایا گواهی که اینها من را آزردند،خدایا اینها من را به غضب آوردند،خدایا همین جور که من از اینها راضی نیستم تو هم از آنها راضی نباش.حرفی گفتند و پا شدند رفتند.

امیرالمومنین علیه الصلاه و السلام این حرف را که از صدیقه طاهره شنیدند به یادشان آمد،مساله احراق باب برایشان تداعی شد،که چرا صدیقه طاهره نفرین می کند،به علت اینکه پشت همین در بود،بین در و دیوار بود که پهلویش را شکستند.

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»

دعاهایی که میفرمایند به اجابت مقرون،رحمه الله من قراء فاتحه مع الاخلاص و الصلوات.

《اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم》

یاعلی مدد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *