شرح سوره مبارکه وَالْعَصْر_جلسه اول_۱۳۶۹/۰۶/۰۱

 

《بِسم الله الرّحمنِ الرَّحیم، اَلحَمدُللهِ رَبِّ العالَمین، الصَّلاهُ وَ السَّلام علی خَیرِ خَلقه مُحَمَّد وَ عَلی آله الطَیبینَ الطّاهرینَ المَعصُومین وَ الْلَعْنَهُ الدَّائِمه عَلَی أعْدَائِهِمْ وَ مُخَالِفِیهِمْ وَ مُعَانِدیهیمْ وَ مُبغِضیهِم وَ مُنْکَری فَضَائِلهمْ وَ مَناقِبِهم مِنَ الان إلی قیامِ یَومِ الدّین.آمینَ یا ربَ العالَمین》

《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

وَالْعَصْرِ ﴿۱﴾

إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ ﴿۲﴾

إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ﴿۳﴾》

 

خداوند تبارک و تعالی به علم حضوری و حصولی و علم ذاتی بیان فرموده است؛که این انسان مخلوقِ خودِ او و ساخته و پرداخته شده ذاتِ مقدسِ خودش،همیشه در یک موقعیتی است که از او ضرر و زیان به خود و دیگران حاصل می شود،این بشر اینگونه است،لذا وقتی که به ملائکه فرمود《 إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً》من چنین قرار خواهم داد،چنین خواسته ام که روی زمین خلیفه و جانشینی را از طرف خودم انجام بدهم و قرار بدهم.

ملائکه به زیان کاری این انسان آگاه بودند ،می شناختند این انسان که فلزش(به قول ما)چیست،

《قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ 》،ملائکه به پروردگار متعال عرض کردند پروردگارا حَسَبِ آنچه ما به آن آگاهی داریم و به اندازه ای که ما اطلاع درباره خلقت انسان داریم تو خالقِ فردِ احدِ صَمدِ حکیمِ قادرِ علیمِ عَلام،میخواهی یک کسی را خلیفه قرار بدهی که فساد و خونریزی می کند؟

حالا اگر اینگونه بود که این مساله فقط مربوط به خلقت انسان می شد ،پروردگار متعال به ملائکه می فرمود که من می خواهم یک نوع موجود خلق کنم که این موجود را روی زمین،حقِ رفت و آمد و زندگی به او بدهم ،خوب ممکن بود که ملائکه بگویند به ما چه،اختیار دارد ،اینها خونریزی و فساد می کنند زندگی هم می کنند.مساله این نیست،حقِ متعال فرمود من می خواهم اینها را جانشین قرار بدهم،یعنی یک نسبتی است که حق به خودش می دهد و به قول ما به ملائکه هم برخورد.

آخر جانشین هر کسی،هر شخصی باید مناسب خودش باشد،هر کسی باید مناسب خودش،نایب باید سنخ مَنُوبِ عَنْهْ باشد،وکیل باید سنخِ موکل باشد.

خلیفه باید سنخ آن کسی باشد که این مُتَخَلِفِ عَنه از اوست.کلمه خلیفه هم تا حالا معنای مُنبَسِطی برایش نشده هاا،خلیفه، این از لغت و ماده خَلْفْ ساخته شده است،ما شش جهت داریم یمین،یسار،فوق،تحت،قِبال و خَلْف.

خَلف یعنی پشتِ سر،خلیفه را برای چه جانشین می گویند؟؟

به جهت اینکه بعد از حق،پشتِ سر حق در حرکت است.در تمام شوؤن با حق حرکت می کند.لذا خلیف بر وزن شریف به معنای آن کسی که ،چیزی که بدون فاصله پشتِ سر یک شئ دیگر قرار می گیرد،این را خلیف می گویند.

در 《های》خلیفه چون صفت تذکیر است صفت تانیث نیست،اختلاف است که آیا این خلیفه آن《 ها》

مربوط به مرد است،مربوط به زن نیست.ببینید در صفت تذکیر به مردی که با شرافت است شریف می گویند،به زنی که باشرافت است شریفه می گویند.یک های تانیثت آخرش در می آورند.همه جا همین جور است.در خلیف و خلیفه هم همین جور است،این های تانیث نیست ،به قول ما این هایِ وحدت است،یعنی خداوند تبارک و تعالی در هر زمانی یک خلیف بیشتر ندارد،یعنی دوتا بغل هم نیست [امام به معنای خلیفه که می گویند،برای همین است]،امام در هر عصر یکی بیش نیست.در زمانی که امام حسن و امام حسین علیهما السلام هم هستند،امامت از آن امام حسن علیه السلام است.امامت برای امام حسن است و امام حسین متابعت می کنند،لذا آن 《ها》های وحدت و یگانگی و اختصاص را‌ می رساند یعنی جز او کس دیگر نمی شود.

چرا،در یک عصر،عصرِ بعدی،اعصارِ قبلی چندتا را که ضمیمه کنیم می شود خلفا، جمع می شوند.مثل 《ائمه》،ائمه که در یک عصر نیستند،ائمه در هر عصر یکی است،یک امام در یک عصر است،یک امام در عصر دیگر،همه را جمع می کنند 《ائمه》می شود.

و عجیب که قرآن و روایات درباره خلفا،عبارتی که حکایت بر جور(ستم) کند،نداریم.یعنی در قرآن و روایات که می گردیم هیچ عبارتی نرسیده است،بیانی نرسیده است که خلیفه یا خلفا را منسوب به ظلم و جور کند.مردم چرا خلفای جور گفتند،اصلا تا به نقطه نوری صد در صد نرسد خلیفه نمی شود،خلیفه که شد دیگر جور ندارد.آن منصب را دیگری به او داده،صفت را هم دیگری برایش گذاشته که خلفای جور می گویند.

و اِلا تا خلیفه شد دیگر جور و ظلم به او راه ندارد.ولی قرآن قائل به ائمه کفر و ائمه ضلال شده است، در روایات هم داریم که او را صفت به ناشایستگی داده اند.

《إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً》،من می خواهم بعد از خودم بدون فاصله جانشین روی زمین قرار بدهم.معنای《 بقیه الله 》هم همین است،《بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ》(سوره مبارکه هود/۸۶)،《بقیه》با خلیفه یک معنا دارد،بقیه یعنی چه؟ بقیهِ فارسی یعنی یک چیزی را آدم مصرف کند،یا دیگران مصرف کنند و یک مقداری از آن باقی بماند به آن بقیه می گویند.

خوب،《بقیه الله》یعنی چه ؟ یعنی یک مقدار از خدا مصرف شده و یک خرده دیگرش مانده؟ خدا خدایی اش را کرده و یک مقدار دیگرش مانده آن بقیه اش 《بقیه الله》است؟؟

نه، بقیه باز همان صفت خاص است،یعنی یک شئیی که به جهتی رخ پنهان کرده،یا ما به او دسترسی نداریم،یک اثر خیلی قوی از او باقی می ماند که این اثر نمایشگر آن موثر است، این بقیه می شود،یعنی باقی گذارنده آن حقیقت.

شنیدید مُشت نمونه خروار است ؟بقیه با خلیفه یکی است،خلیفه آن حقیقتی است که بعد از آن کلِ حقایق بدون فاصله خودنمایی می کند.

《عَلیٌ مَمْسُوسٌ بِذَاتِ اللَّهِ 》.

بقیه یعنی ما دسترسی به آن حقیقت نداریم ،به یک جهتی،که علتش هم خودمان هستیم،راهی به او نداریم،او از خودش یک حقیقتی را باقی می گذارد که نمایانگر خودش است،《بَقیهِ بِمَعنا المُبقی》چیزی که باقی گذارنده یک شئ در خارج است.

پس معنا کنیم ؛ یک کسی وارد این مجلس می شود این یک کفش و کلاه مخصوصی دارد،می رود کفش و کلاهش را سرِ جایش می گذارد،وقتی که می رود و مجلس خلوت می شود صاحب خانه فوری می آید و این کفش و کلاه را می شناسد که مالِ کیست و چه کسی جا گذاشته ،این کفش و کلاه دلیل بر این است که آقای حاج حسین آقای روضه خوان اینجا بوده،چون از عبا و قبا و رِدایش معلوم است،این بقیه است.

گاهی از اوقات یک کسی با بچه اش می آید مثلِ رفقای خودمان که نسبت به بچه هایشان مواظبت ندارند،خودش می رود یادش می رود بچه اش را ببرد،می شود یک کسی این جوری بی توجه باشد،نمونه اش را ما زیاد داریم، خودش می رود موقع رفتن بچه اش را نمی برد،بچه هم گریه می کند و صاحب خانه هم باید از او مواظبت کند.می آید و فوری می شناسد که این بچه(این قویتر از کفش و کلاه و رِدا و عصا است هاا) اسمش مجید است و پسرِ حمید است.

این هم بقیه اوست،یعنی باقی گذارنده آن کسی است که رفته است،او را باقی می گذارد،آن که رفته این را باقی گذاشته است،یعنی این دلالت بر بودن او می کند.

گاهی نه،اصلا یک شخصی می آید و توی دنیا زندگی می کند و می میرد،اصلا مرده و برایش فاتحه هم می خوانند،ولی یک حسینیه ساخته ،یک مسجد ساخته،یک عمل خیر از خودش باقی گذاشته ،این هم بقیه اوست،او را باقی می گذارد.

وداع هم همین است،وداع معنایش این نیست که یک کسی از دیگری جدا بشود که دیگر همدیگر را نمی خواهند ببینند،تودیع شنیده اید دیگر،ودیعه یعنی چه؟ یعنی یک چیزی را آدم پیش دیگری به جا می گذارد،که هر وقت خواست از او بگیرد.وداع هم این است که مُوَدِع در نزد مُوَدَع [زیارت رجبیه یادتان هست؟خواندید یا نه؟]《سَلامَ مُوَدِّعٍ》《 لا سَأَمَ مِنْهُ وَ لاَ مَلَلَ‏》،از زیارت نامه های خیلی سخت و دشوار که اگر آدم در مشاهد مشرفه بشود ببیند همه وقتی به این زیارت نامه می رسند مِن مِن می کنند ،آن دو سه تا خطِ اولش آسان است همه می خوانند دیگر به آن بعدش که می رسد می بینید همه به قول عرب به تَلَجلُج افتادند.خیلی زیارت مشکلی است.

《وَ عَلٍّ وَ نَهَلٍ لاَ سَأَمَ مِنْهُ وَ لاَ مَلَلَ》،《سَلاَمَ مُوَدِّعٍ》،من به شما یک سلامی می کنم که سلام

مُودع باشد،کسی که خودش را پیش شما ودیعه

می گذارد.وداع هم همین است،نه اینکه خداحافظ رفتیم دیگر برنمی گردیم،《وداع》معنایش این است که من اینجا خودم را جا گذاشتم هااا،یک وقتی می آیم دنبال خودم،این دفعه که بیایم شما را با خودم میبرم هااا،حالا که نتوانستم شما را با خودم همراه کنم،خودِ خودم را اینجا جا می گذارم،آن خودِ خودِ خود،یعنی جسم می رود،جان می ماند،تن می رود،روح می ماند،بدن می رود دل می ماند،این منافات ندارد در هر جای عالم آدم باشد ولی سلامش سلامِ مودع باشد،در نسخه بدل بالایش هم می نویسند《مُودِّع》با تشدید هم می نویسند،هم مُودِّع هم مُوَدِّع هر دوتا درست است.ودیعه هم همین است،وداع هم همین است،امام حسین علیه السلام تشریف آوردند وداع کردند،خودشان را پیش حضرت زینب سلام الله علیها جا گذاشتند،اگر نه چه جوری بی بی زینب توان هجران دارند؟؟چطور این جدایی و فراق را طاقت دارند؟ امام حسین خودشان را توی دل حضرت زینب سلام الله علیها جا گذاشتند ،امام حسین خودشان را در روح حضرت زینب جا گذاشتند.

یکی از القاب خاصه حضرت حجت بن الحسن علیهما السلام امام دوازدهم 《بقیه الله》است،بقیه الله یعنی آن حقیقتی که از حق حکایت می کند،از خدا حکایت می کند،پس ما که دسترسی نداریم،غایب است!

خوب،همان غیب حکایت از او می کند،لذا حق را هم کسی نمی بیند،برای چه می گویند نمی توانی او را ببینی؟؟

《مَنِ الدَّعی الرُّؤیَهِ فَکَذِّبُوهُ》،《مَنِ الدَّعی المُشاهِدَه فَکَذِّبُوهُ》،کسی که ادعای مشاهده و رؤیت بکند تکذیبش کنید،چون حق ندیدنی است،او هم متصلِ به غیبِ ندیدنی است،پس چه کار کنیم که به او راه پیدا کنیم ؟؟

هر کسی که معنای 《بقیه الله》را در معرفت دریافت کرده،او را دریافت می کند،انسان خلیفهُ الله است،《إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً》ولی این انسان به خلاف آنچه که مردم توقع دارند و برایش چهارچوب و قاعده درست می کنند،بشر یک اندازه گیری می کند می گوید آن کسی که می خواهد. اولا به این زودی ها به اقرار نمی آید،وقتی هم به اقرار و اعتراف آمد می گوید آنکه می خواهد به این سِمَت و به این حیثیت بیاید، قدش باید اینقدر باشد،پهنای شانه اش اینقدر باشد،ریش و سبیلش چطور باشد،عملش چه طوری باشد، چه باشد و چه باشد و چه باشد،خودش ابعاد می دهد،خلیفه الله .

[ این مساله خیلی قابل توجه است اگر مرحمت کنید دقت کنید،خیلی از آن استفاده می کنید]

ببینید به خاتم انبیاء صلوات الله و سلامه علیه و آله اشکال کردند این نمی شود پیغمبر باشد.

گفتند چطور نمی تواند پیغمبر باشد(ما دلیل داریم)؟؟

آخر پیغمبر باید توی جعبه آینه باشد ،وقتی حرف میزند پشت چشم خمار کند،آب دماغش را نتواند جمع کند،برای خلیفه هم همین جور است.

امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه توی مجلس که می نشستند با همه مزاح و شوخی می کردند لبخند از لبشان نمی افتاد،

جایش (به موقع اش )هم خشن و اگر کسی بی ادبی می کرد دستش را می گرفتند از مجلس بیرون می کردند،هر جا هم لازم بود یک پس گردنی می زدند،همان را روز دیگر می دیدند، درست شده بود، صورتش را می بوسیدند.

یک جهته تاختن و تا آخر رفتن شأن ولایت نیست،《ولی》 حرکتش در دو جهت است.

این نادم شده بود در خودش شکسته بود،روز دیگر 《لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً 》امیرالمومنین می دیدند،می بوسیدند، و بغلش می گرفتند. اگر دو مرتبه تکرار می کرد باز آن خشم و غضب الهی در چهره امیرالمومنین می آمد.

در نهج البلاغه آقا امیرالمومنین علیه الصلاه و السلام می فرمایند عجب! یکی از دلیل هایی که مردم من را کنار گذاشتند این بود که به من گفتند علی بن ابی طالب مزاح می کند،این را دلیل بر این گرفتن که بُعد درست کنند.

بعد از رسول خدا هم گفتند اینکه یک پیرمرد حق به جانبِ ریش سفید که دستهایش بلرزد وقتی هم که مساله ای از او سوال می کنند چهار مرتبه اینجوری کند و پشت چشم نازک کند،اینها را مردم خوب می پسندند،نیست که خودشان همه شان اهل تقلب و دورویی هستند،اگر یک کسی دورو و متقلب باشد همچین زود همه دورش جمع می شوند،صاف و یکرنگ نمی پذیرند چون سنخیت ندارند،صاف و یکرنگ و یکنواخت و یک جور در باطن و ظاهرش نمی پسندند.

مردم به رسول خدا گفتند این چه رسول الله ای هست ؟《یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ》(سوره مبارکه فرقان/۷).این که غذا می خورد،رسول الله باید غذا بخورد؟

ببینید چقدر اندازه گیری ها غلط است،بعد هم اینکه توی کوچه و بازار راه می رود.این باید بیاید نمیدونم توی ویترین،توی جعبه آینه بگذارندش مردم تماشایش کنند!! این اصلا باید تکان نخورد هر ده سال هم یکمرتبه بیرون بیاید،آن هم جز زن و بچه او را نبینند،این خیلی رسولِ خوبی است،

《ما لِهذَا الرَّسُولِ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی الْأَسْواقِ 》این چه جور رسولی است؟؟

این محال است که رسول الله باشد این که می خورد،می آشامد،این زن می گیرد،تازه به همه گفته چهارتا بیشتر نمی توانید بگیرید برای خودش نُه تا گفته.

ابعاد را این جوری قرار می دهند،رسول الله تا نُه عیال می توانند در یک زمان داشته باشند.

[حالا این هم یک بحث خیلی مفصلی در این باب دارد که هنوز نه اجتماع پذیرای شنیدن این بحث هست نه استعدادها به آن حد رسیده که آدم بیان کند‌ که این چیست]

همه ائمه علیهم الصلاه و السلام امتیازشان به این بوده که اینها در این نقطه ممتاز بودند رسول خدا همینطور،بعد در اجتماع اگر کسی دوتا عیال بگیرد خاک توی سرش است،واقعا هم همین جور است خاک توی سرش است.چون این هنوز استعدادِ یک دهم عیال هم ندارد،یک دهم زن زیادش است،یک صدم هم زیادش است چه برسد…

ولی بشر نتوانسته مسائل را در حقیقتِ امر حل کند و خودش مقیاس و میزان برای حقایق می گذارد،مقیاس و میزان زدن خودش همین محرومیتی است که قاطبه مردم همه محروم هستند.از چه محروم هستند ؟؟

از دسترسی به حقیقت،چون موازین را خودش دارد تعیین می کند.ملائکه هم به خداوند تبارک و تعالی گفتند عه خلیفه شما ،پروردگار متعال ،خالق هستی،اینجور آدم هایی باید باشند که اینها فساد و خونریزی دارند ؟؟

حالا اگر اینها را خلق می کردی و به خودش وا می گذاشتی یک چیزی.

اینقدر بشر نامیزان فکر می کند،و اینقدر نامتعادل حرکت می کند،که برای خدا هم اندازه می گیرد،یعنی خدایا اگر میخواهی مقاییسی را تعیین کنی با مقاییس من باید راه بروی،این عملا اینجوری است،و وای به حال کسی که اینجوری باشد.

امام صادق علیه الصلاه و السلام یک وکیلی در کوفه داشتند این کارهای حضرت را که مربوط به شیعیان بود انجام می داد،مردِ فوق العاده ای هم هست،روایاتی هم که از او نقل می شود با همه روایات فرق دارد،حرف هایی که او می زند و از امامش نقل می کند،یک کدام، زُرارِه،ابی بصیر،محمد بن مسلم، آن ها نقل نکردند.

اینقدر این مردِ بزرگ،مُفَضل،فوق العاده است،وکیل حضرت در کوفه هم‌ هست.

از همین است که همان جا،همان وقت،هم کارش مورد اشکال شد،یعنی در اول تعیین خلافت ،همان حد.

رفیق های مفضل هم آدم های خوشنام و معروف شهر که نبودند،این با هر چه کفتر باز و قمار باز بوده ،همه اینها رفیق هایش بودند یک چند نفری هم که دنبال امام جعفر صادق علیه السلام راه می افتادند و دوستان حضرت، مکتب تشیع را تبلیغ و ترویج می کردند،یک ماهی،دو ماهی،سه ماهی می آمدند بعد که مُفضل و رفیق هایش را می شناختند در می رفتند،می گفتند بابا این چه راه و مکتبی است؟

این وکیل امام جعفر صادق که دوستانش این‌ها هستند،معلوم می شود راه و روش صحیحی نیست.

حالا ببینید این بشر به کجا می رسد؛ این همان پسندِ اولیه ای است که برای حق هم تکلیف معین می کند،اینجا هم تکلیف معین می کند،آمدند یک عده ای به بهانه مکه پیش امام جعفر صادق گفتند که آقا ،این وکیل که معین کردید،مفضل،آدم بی بند و بار و بی توجهی است ،آدم خیلی نامنظمی است،با آدمهای کفترباز و قمارباز و الوات های شهر رفیق است،این را عزلش کنید و یک آدم ظاهر الصلاح مناسبی قرار بدهید.

حضرت چیزی نفرمودند،گفتند یک قلم و کاغذ بیاورید،آوردند،یک چیزی نوشتند و به دست اینها دادند‌ گفتند بروید این را به مفضل بدهید.

آنها خیلی خوشحال شدند که آمدند حکم عزلش را گرفتند،از مکه برگشته بودند ،مفضل و رفیق هایش هم آمدند دیدند حاجی ها،پیش مردم وجوه کوفه نامه را دست مفضل دادند ،مفضل باز کرد و گریه کرد و بوسید و به رفیق هایش داد،یکی یکی اینها نامه را بوسیدند و دومرتبه روی سینه دور دادند و گریه،مجلس یکپارچه،حالا آنها هم نشستند،همین جور بُهتشان زده که نامه را زودتر بخوان،به قولاً کلک را بکن.

مفضل نامه را باز کرد و رو به طرف رفیق های خودش کرد گفت امام ما از ما مقداری پول خواسته اند،چقدر گریه کردند که ما را چه به اینکه امام از ما بخواهند ،هستی دست نیاز به طرف این حقیقت دراز کرده ،همه محتاج او هستند،حتما یک چیزی است که ما نمیدانیم،پا شدند رفتند کفترهایشان را فروختند و طلا و جواهرات زن هایشان را فروختند و هرچه بود،دو سه مقابل آن مقداری که حضرت می خواستند پول آوردند به مفضل دادند،بعدا هم گفتند آقاجان ما که لیاقت این مسائل را نداشتیم،که شما ما را مورد خطاب قرار بدهید ما خواهشمان این است که ایندفعه از ما پول نخواهید،ایندفعه این خونی که در بدن ما دارد می چرخد و بر ما زیادی است ،این را بخواهید تا شاهرگمان را برای شما بدهیم،اینها به هم نگاه کردند رفته بودند عزل مفضل را خواسته بودند که عجب !امام جعفر صادق علیه السلام عملا جواب اینها را دادند، که آی امام نشناس ها،آی کسانی که تکلیف برای امام معین می کنید،آی کسانی که می گویید باید عرض و طول و بُعد و عمق وکیل چه جوری باشد،[مفضل اول رو به خود آنها کرد گفت امام پول خواستند،بدهید،گفتند والله ما هر چه وجوه داشتیم رفتیم دادیم امسال وضعمان هم خوب نیست و تمام شد. (بعد)به اینها که هنوز وجوهات هم شامل مالشان نمی شد گفت شماها بلند شوید] خوب مشتشان باز شد.

《إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاءَ 》ملائکه هم همین را به خدا گفتند. تو خیال نکنی که انسان ها وادی ظهور ولایت را نمی فهمند، مَلَک هم نمی فهمد،فرشته هم نمی فهمد.خاطرت جمع باشد،گله نکنی که برای چه مردم اینجوری هستند،مردم قاعده شان همین جوری است،ملائکه هم همین جوری هستند.فهمیدن 《ولایت》آن هم تشخیص دادن ابعادش،این کارِ هر کس هر کس نیست،مگر یدالله،خود ولی خدا

یک دستی روی یک چشمی بکشد بینایی و بصیرت بدهد بتوانند ابعاد ولایت را بشناسند.مگر این جوری باشد.

خضر بر موسی ولایت داشت،نه؟؟

با هم همسفر شدند ،سه تا کارِ عجیب و غریب کرد که موسای پیغمبر وا ماند،اوه خیلی حرف مهمی است،موسی وا بماند!!!

مگر پیغمبر نیست؟ چرا

مگر کلیم الله نیست؟ چرا، با خدا هم درگوشی سخن دارد.کلیم الله است دیگر،درِ گوشش خدا یواش یواش سخن گفته،با خدا سر و سِرّ داشتند.

خضر سه تا عمل برایش انجام داد ،وسطِ راه برید،خضر به او گفت《 هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ》.این ولایت است، ابعادِ ولایت است.

می شود آدم موسی بشود،می شود یَدِ بیضاء بکند،می شود عصا اژدها بکند،می شود نبی الله باشد،می شود کلیم الله باشد،می شود از شجره اخضر《إِنِّی أَنَا اللَّهُ 》بشنود.

می شود ابعاد ولایت را هم درک کند؟ نخیر نمی شود.درک ابعاد ولایت،کارِ هر کس هرکس نیست،

روح موسوی هم می بینید اینکه وا می ماند.

آخرش خضر گفت 《 هذا فِراقُ بَیْنِی وَ بَیْنِکَ》،من و تو باید از هم جدا بشویم.

 

زِ عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

 

یک شعری خواجه دارد یادم نیست ،شاید توی بحث یادم بیاید،او این مساله موسی را توی یک بیت غزلش قشنگ حل می کند.

ابن ابی عُمیر از شاگردان اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام این ابعاد ولایت را می شناسد.

مشئ او را بگویم، بعد روایت که مربوط به ابی عمیر است را ذکر کنم،این بزرگ که عظمت از همه اسمش می ریزد،از همه وجودش عظمت می بارد،شیعه ها را می گرفتند شکنجه می کردند ،اینقدر می زدند تا یک شیعه دیگر را معرفی کند،توی میدان هم می زدند،جلوی چشم مردم که همه بفهمند ،نروند به طرف ولایت،《یاعلی》نگویند،اینها را میزدند که این کار را نکنند،اینقدر ابن ابی عمیر را که هی میزدند،هی میزدند،که اسمِ یکی را بگوید،کتک را که زیاد خورد،دیگر طاقت نیاورد میخواست بگوید،از گوشه میدان یکی صدایش بلند شد،ابن ابی عمیر در موقف ولیِ خدا ایستادی داری کمک میخوری لذت ببر،نگویی،تحمل کن. محمد بن مسلم بود،می خواست بگوید او فکرش را خواند، او را گرفتند جای ابن عمیر زدند ،چه گفتی؟

گفت او بی طاقت بود،نجاتش دادم حالا عیب ندارد ما را هر کار می خواهند سر ما بیاورند.

و ابن ابی عمیر به امام جعفر صادق علیه السلام عرض کرد [این هم ولایت را هم ابعادِ ولایت را می شناسد] یا رسول الله من در مورد معرفت شما به جایی رسیده ام که اگر یک عدد یک رُمانه(انار) را شما از وسط دو نیم کنید و به من بفرمایید این پله انار حرام واقعی است و این پله انار حلال واقعی است ،ولو یک انار است،هر دوتا را مثل هم می پذیریم،این معنا دارد هاااا.

خیلی معنا دارد،یعنی بُعد ولایت را تشخیص دادن،این جوری است که موسی نتوانست در همراهی با خضر این را تشخیص بدهد،ابن ابی عمیر می گوید من در همراهی با شما تشخیص می دهم،قبول می کنم،چون دستِ ولیِ خدا جعفر بن محمدٍ الصّادق علیه السلام روی چشمهایش کشیده شده،خدا ما را از دوستان و محبین و اهل ولایت واقعی نسبت به ائمه هدی محمد و آل محمد علیهم السلام قرار بدهد.

بی بی زینب سلام الله علیها با اینکه به همه راز و رمز این سفر آگاه است ولی به حجت خدا برادر چنان عرضه می دارند «ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی کانَ هذا مُقَدَّراً مَکتوبا» من خیلی آگاهی به رموز غیب و عالم هستی دارم،همه چیزهای پشت پرده را می دانم،ولی هیچ وقت خیال نمی کردم که من یک وقتی کجاوه سوار باشم ،من را به اسیری بگیرند،توی شهر و دیار مرا بچرخانند،عزیزِ دل من حجت خدا فرزندِ شما زین العابدین غُل جامعه به گردن داشته باشد و سرِ نورانی شما هم جلوی چشمان من ظاهر بشود،این را خیال نمی کردم،همه چیزها را می دانم به همه چیزها آگاهی دارم «ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی کانَ هذا مُقَدَّراً مَکتوبا»،این را معنا کنیم که این

«شَقیقَ فُؤادی» یعنی چه؟؟

یک مرتبه کسی به یک کسی می گوید تو برادر عزیز من هستی،یک مرتبه می گوید تو عزیز برادر منی،تو برادرِ خوب من هستی،این عباراتی است که انتساب را قوی می کند،اما بی بی زینب می فرمایند تو عزیزِ دل من هستی،ای عزیزِ دلم،هیچ گاه خیال نمی کردم با همه آگاهی که بر همه عوالم غیب دارم به گمانم نمی گذشت که سرِ تو مقابل زینب باشد،حالا که اینکه گونه شد من هم مواسات می کنم ،سرِ تو پُر از خون است، و از رگ های خشکیده خون جاری است،سرِ زینب سلامت باشد مناسب نیست 《فَنَطَحَت جَبینُها بِمُقَدَمِ المَحمِل 》بی بی چنان جبین و پیشانی به چوبه محمل زدند که خون از کجاوه جاری شد.

 

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»

دعاهایی که میفرمایند به اجابت مقرون،رحمه الله من قراء فاتحه مع الاخلاص و الصلوات.

《اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم》

یا علی مدد

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *