شرح آیه مبارکه تطهیر_جلسه سیزدهم_۱۳۶۹/۱۱/۰۵

《بِسم الله الرّحمنِ الرَّحیم، اَلحَمدُللهِ رَبِّ العالَمین، الصَّلاهُ وَ السَّلام علی خَیرِ خَلقه مُحَمَّد وَ عَلی آله الطَیبینَ الطّاهرینَ المَعصُومین وَ الْلَعْنَهُ الدَّائِمه عَلَی أعْدَائِهِمْ وَ مُخَالِفِیهِمْ وَ مُعَانِدیهیمْ وَ مُبغِضیهِم وَ مُنْکَری فَضَائِلهمْ وَ مَناقِبِهم مِنَ الان إلی قیامِ یَومِ الدّین.آمینَ یا ربَ العالَمین》

《أَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ 》
《إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذهِبَ عَنکُمُ الرِّجسَ أَهلَ البَیتِ وَیُطَهِّرَکُم تَطهیرًا》(سوره مبارکه احزاب/۳۳)

در معنای طهارت عرض شد که آنچه را ما می دانیم و دیگران دانسته اند نسبت به ذوات مقدسه اهل بیت علیهم الصلاه و السلام،معنای طهارت بالاتر و مفهومش عالیتر از آنچه که گفته شده است و شنیده شده است ملحوظ است،تا آنجایی که می شود این حرف را گفت که هیچ یک از ابعاد وجودی اهل بیت علیهم الصلاه و السلام را ما درک نکردیم،نیافتیم،کیفیتش را نفهمیدیم،معنای طهارت را هم در اهل بیت علیهم السلام نیافتیم،چون بررسی ما در مفاهیم،و در حقیقت جویی بررسی به اندازه وسع است،هر وقت می خواهیم نمره عالیتری به معرفت 《ولی》بدهیم،همان معنای دریافت شده را درجه اش را بالا می بریم،علم در ذوات مقدسه معصومین علیهم الصلاه و السلام غیر از آن معنای دریافت شده ای است که ما راجع به علم اطلاع داریم،علم آنها خارج از محدوده فکر ماست،اگر که ما علم را صورت انکشافِ واقع بدانیم،یا تعبیرهای دیگری که برای علم شده هر چه هست،در اهل بیت علیهم السلام به گونه دیگری است،آن جمعه عرض کردیم که همیشه علم مسلط بر عالِم است،و عالِم را راهنمایی می کند،در اهل بیت علیهم السلام اینگونه نیست،فقط طرز تسلط آنها را هم ما می فهمیم،آنها مسلط بر علم هستند،و علم از آنها نیرو،بنیه،قدرت برای انکشاف واقع می گیرد،برای همین وقتی که می فرمایند نمی دانیم،این مالِ تسلط بر علم است که هر کارش می خواهند می کنند،غیر از نمی دانیم ماست،این نمی دانیم های ما وقتی که از اهل بیت علیهم السلام هم صادر می شود این لفظ نورانی که می فرمایند نمی دانیم و ندانستن را اظهار می کنند،تطبیق می دهیم با ندانستن های خودمان،دانستن را هم با دانستن های خودمان تطبیق می دهیم،پُرش را برای آنها می گذاریم،نه اینجوری نیست،این نمی دانیم آنها اگر تقسیم بشود،شعاعش،نورش،پرتوش،که می فرمایند نمی دانیم،امام صادق علیهم السلام می فرمایند نمی دانم،رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند نمی دانم،اگر این نمی دانم تقسیم بشود،بین همه علما و علمی که در عالم علم است،این
نمی دانم در همه علم ها و همه علما،آنوقت آنها از دانستنشان دست می کِشند،علم هم از دانشش دست می کِشند،اینقدر قوی است،قوی است باز به این نقطه نمی خورد،ما عبارتی،لفظی نداریم که در این باب سخن بگوییم،اگر یک وقتی شما در حدیثی،روایتی،دیدید،به چشمتان خورد،که رسول خدا فرمودند من نمی دانم،امیرالمومنین می فرمایند نمی دانم،اهل بیت علیهم السلام می فرمایند نمی دانم،این نمی دانم،پهلو می زند با همه دانستن های علما از ملائکه و انبیاء و اولیاء و هر که عالم است،شاید بشود در این آیه کریمه این حرف را به جای خودش معنا کرد و شرح داد که ؛
《هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ》این علم همان علمی است که فرمودند :
《ألعِلمُ نُقْطَهٌ کَثَّرَهَا اَلْجَاهِلُونَ》،شاید این علم همان علمی باشد که《 لَیسَ ألعِلمُ بِکِثرَهِ ألَتعلیمِ و ألتَعَلُّمِ …》همه علم ها به کثرت تعلم است،همه علوم عالَم،یادگیری اش به کثرتِ تعلُم است،در اهل بیت علیهم السلام این علم هم که داریم می گوییم《 لَیسَ ألعِلمُ بِکِثرَهِ ألَتعلیمِ و ألتَعَلُّمِ بَل هو نورٌ یَقذِفِهُ أللهُ علی قلبِ مَن یشآءُ
》این هم نیست،بالاتر از این است.این نصیب شیعیان است،نصیب مومنینِ خُلَص است.
سخنِ عشق یکی بود 《ألعِلمُ نُقْطَهٌ》.

سخن عشق یکی بود ولی آوردند
این سخن ها به میان زمره نادانی چند

《ألعِلمُ نُقْطَهٌ کَثَّرَهَا اَلْجَاهِلُونَ》.
《کَلّا سَیَعلَمونَ،ثُمَّ کَلَّا سَیَعۡلَمُون》،این زبان بستن است،دهان بستن از همه گفت و شنید است،و سر به جِیب و گریبان تفکر فرو بردن است تا یک نوری از آن خورشید تابناک ولایت بزند و وجود آدم را روشن کند تا اقلاً سِنخِ آن علم را بیابد،نه اینکه باز آن علم را داشته باشد،درباره حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها که بالاتر از همه این سخن ها،حرف هست.
بیانش شد که به امیرالمومنین علیه السلام فرمودند که
《أَنا أَعلَمُ بِما کان وَ ما یَکون وَ ماهو کائِن 》،آنچه که رقم هستی به آن نخورده را هم می دانم،او را نمی گیرد،مهار نمی شود.

این را باید بگوییم،چند دفعه به آن اشاره شد،باید گفته بشود که《 لا یُقاسُ بِنا أحَد》،این احد از تمام سماواتیان گرفته تا همه فرش نشینان،این أَحد می آید،《لا یُقاسُ بِنا أحَد》،
《إِنَّ حَدِیثَنَا لَا یَحْتَمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّب》،اینجا استثناء ندارد،با این روایت پیش می رویم،
《إِنَّ حَدِیثَنَا [أَمرَنا]لَا یَحْتَمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّب
وَ لا نَبِیٌّ مُرْسَلٌ وَلا مُؤْمِنٌ اِمْتَحَنَ اَللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمنّ 》.
فَمَن یَحْتَمِلُهُ یابن رسول الله؟؟ شما که دیگر هیچ کس را نگذاشتید!!
همین جور هم هست،
«إِنْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ أَوَّلَهُ وَ آخِرُهُ»
فرمودند《 إِلَّا مَنْ شِئْنَا》،اِلا آن کسی را که ما بخواهیم.
اگر مَلکِ مقرب می داند،ما خواستیم که می داند،اگر نبیِ مرسل می داند ما خواستیم.
《إِنَّ حَدِیثَنَا ،إِنَّ أَمرَنا،إِنَّ وِلایَتِنا》،[در این روایت که استثناء را ذکر نمی کنند،روایت مُفَضَل است]این إِنَّ أَمرَنا است، شیخ مفید هم در اختصاص همین جور نقل می کند،《إِنَّ أَمرَنا صَعبٌ》،بعد یک بیانی که دو مرتبه به آن بیان عود نمی کنیم،بر نمی گردیم،در صَعبِ مُستَصعَب
یک بیانِ خیلی قشنگی امام صادق علیه الصلاه و السلام به سوالی که مفضل کرد فرمودند،بیان بسیار قابل توجهی است،
《إنّ أمرَنا صَعبٌ مُستَصعَبٌ ، لَا یَحْتَمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّب 》اگر می بینید جبرئیل خبر دارد،امام عسکری علیه الصلاه و السلام فرمودند
《إنَّ رُوحَ القُدُسِ…》[روح القدس را یا جبرئیل خوانده اند،یا مَلَکی است که معلمِ جبرئیل است،بالاتر است،حداقلش جبرئیل است،بعضی ها فرموده اند نه مَلَکی است که معلمِ جبرئیل است،معلم همه ملائکه است،از اسرافیل و از میکائیل هم مقام روح القدس بالاتر است،بنا بر اینکه جبرئیل نباشد،یا جبرئیل است]
《 اَنَّ رُوحُ الْقُدُسِ فِى جِنَانِ الصَّاقُورِهِ،أَکَلَ اَو ذَاقَ مِنْ حَدَائِقَنَا الْباکُورَه》این که می بینید جبرئیل می تواند نغمه سرای وحی باشد،اینجور برای انبیاء سخن از غیب می آورد،اینطور می تواند همه جا در دلِ انبیاء،خاتم انبیاء بنشینید و حقایق را القاء کند،همه این حقایق که به شکل کتب آسمانی،تورات و انجیل و زبور و صُحُفُ و قرآن شده است،این جبرئیل،فِى جِنَانِ الصَّاقُورِهِ، در آن بهشت کوچکِ کوچِک،در اَدنی مراتبِ جنت،از میوه درخت نارس ما خورده است،غوره این باغ را چشیده است.
بعد امام صادق علیه السلام می فرمایند آن که در مجلسِ جدِ غریبِ ما اباعبدالله علیه السلام می نشیند،چه؟؟؟
فِى جِنَانِ الصَّاقُورِهِ؟؟؟
هااا؟؟
بهشت کوچکه؟؟
آن که می نشیند،نمی خواهد اشکش هم جاری بشود روی گونه هایش بغلتد چون اینقدر مقدار را کم کردند که به ذهنِ من و تو بیاید،اشکش در مصیبت جد ما دور چشمش حلقه بزند،وَجَبَت لَهُ الجَنَه.معنایش این است که بخواهد یا نخواهد بهشتی است.

《انَّ رُوحُ الْقُدُسِ فِى جِنَانِ الصَّاقُورِهِ》،راجع به 《أَکَلَ اَو ذَاقَ مِنْ حَدَائِقَنَا الْباکُورَه》چه؟؟
شیعیان ما،دوستان ما،اینها از شجره طوبی،میوه رسیده می خورند،می فهمید ولایت چیست؟کشش آن تا چه اندازه است؟؟
《إِنَّ حَدِیثَنَا [أَمرَنا]لَا یَحْتَمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّب》،جبرئیل هم نمی تواند آن را بکشد،جبرئیل که وحی آورده!!!
《أَمرَنا》را نمی تواند بکِشد،اسرافیل هم نمی تواند بکِشد،《أَمرَنا》را نمی تواند بکِشد،مگر اینکه ما به او پر و بال بدهیم که بتواند پرواز کند.
ما باید یک بالی به جبرئیل بدهیم که بتواند با آن بال در این فضا…
این علم است.
خوب این علم کجاست؟؟
آموختنی است؟؟
《لَیسَ ألعِلمُ بِکِثرَهِ ألَتعلیمِ و ألتَعَلُّمِ ..》این چه جور علمی است؟؟
یک روایتی از حضرت هادی علیه الصلاه و السلام عرض کنم این روایت همه اش امید است،چون در میان ائمه علیهم السلام دو امام هستند که امید به شیعیان را آنها تامین کردند،حضرت هادی و حضرت عسکری علیهما السلام .
سومِ این ماه به روایتی شهادت حضرت هادی علیه الصلاه و السلام بوده است،ولادت حضرت جواد الائمه علیه السلام هم هست،به این مناسبت عرض کنم؛
شخص نصرانی ای بود که در زمره کُتابِ دیوان متوکل بود،یعنی در دستگاه حکومتی منشی بود،نصرانیِ باسوادی بود،مسیحی بود،این را خواسته بودند که آنجا در دیوان اداری کار کند،رئیس یک قسمتی بود مالیات ها را می نوشت،کارهای حکومتی را می نوشت،ابی منصورِ دیلمی می گوید من در سامِره بودم به جهتی که در دربارِ خلیفه،پدرم موقعیتی داشت،این مرد نصرانی به نام یوسف بن یعقوب به خانه ما وارد شد،دیدم مشوش است،گاهی تشویشش یک فکری می کرد،(دیدید بعضی ها در یک جایی خودشان را به فکر بند می کنند یا اضطرابشان زیادتر می شود یا یک نفسی می کِشند اضطرابشان رفع می شود)یک فکری در ذهنش می آمد و یک فکری در مغزش می آمد و یک مرتبه نفسی می کِشید آرام می شد.
پدرم گفت چه شده این دفعه که آمدی ناراحت هستی؟؟
گفت من را متوکل سریعاً خواسته است، و می ترسم اینکه حکم قتل من را داده باشد،ولی گاهی یک چیزی را فکر میکنم راحت می شوم،می دانم اینکه دستش به من نمی رسد.
گفتم چیست؟؟
گفت بعد از انجام قضیه از پیش متوکل برمی گردم برایت می گویم که چیست.
این رفت و چند روزی طول کشید،گفتیم این را سر به نیستش کردند،یک اختلاسی کرده،کاری کرده،مساله ای برایش پیش آمده.
بعد از چند روزی آمد،بعد از ایام القلائل پیدایش شد.
پدرم خوشحال شد این نصرانی را بغل گرفت و او هم خندان و گفت رفع شد و من هم می دانستم که رفع می شود،مالِ عدمِ یقینم بود،ضعف داشتم.
گفتم چه بود؟
گفت《 اِشتَرَیتُ نَفسی مِنَ الله بِمِأَهَ دِینار لاِبن الرضا علیه السلام 》(امام هادی علیه السلام را در روایات اِبن الرضا می گویند)،گفت من نفس خودم را،جانم را به صد دینار از آقا امام هادی خریدم.
گفتم چگونه است؟؟
گفت که برایت نقل می کنم،من کاتب شدم،برای من پیشِ متوکل سِعایت کردند.
من را خواست،وقتی که وارد سامرا شدم،تا حالا سامرا نیامده بودم،دفعه اولی است که من سامرا آمدم،هر وقت که آمدم،بیرون از سامرا در دستگاههای حکومتی،تو را هم ملاقات کردم،در شهر سامرا وارد نشدم،حضرت در محله عسکر زندگی می کردند،گفت که من می دانستم که فقط در سامرا محله عسکر،امام هادی زندگی می کنند.
از این طرف مشخص است که من نصرانی هستم،می دانند که من کاتب هستم من را می شناسند،از این طرف بفهمند که من درِ خانه حضرت هادی کار دارم،جرمم چندین برابر می شود،خیلی فکر کردم چه جوری امام هادی را من پیدا کنم به آنها بگویم آقا من صد دینار کنار گذاشتم،(همه این روایت سخن دارد)
که با این کار جانم را بخرم.
نصرانی هم هستم،باشم.
دیدم نمی دانم از چه کسی بپرسم،از هر که بپرسم مساله،لوث می رود و اگر من جرمی هم نداشته باشم خودِ این کافی است که من را مجرم کند و سرم به باد برود.
من یک مرکبی داشتم،سوارِ بر مرکب شدم،رهایش کردم،گفتم در کوچه های سامرا اگر آن،آن است که من می دانم،خودش من را راهنمایی می کند،درِ هر خانه ای ایستاد،این درِ خانه ایست که من با او کار دارم.
رهایش کردم،در کوچه های سامرا شروع به رفتن کرد[می شود یک وقتی آدم اینقدر پرش و جهش داشته باشد،همه اینها هم باز معنا دارد،یکی یکی ان شاءالله می گوییم]
به محله عسکر رسید،کوچه کوچه،درِ یک خانه ایستاد،من هر چه نهیب زدم،دهانه کشیدم،دیدم حرکت نمی کند، در باز شد،علامت اول دیدم درست درآمد که این مرکب من یک جا ایستاد،غلامی سیاه روی در را باز کرد گفت انتَ یوسف بن یعقوب؟؟
قلتُ نعم،انا یوسف بن یعقوب.
انتَ نصرانی؟؟
نعم انا نصرانی.
قالَ اُدخِل بِبَرَکَتِ الله.داخل بشو.
داخل شدم،در دهلیز خانه من را نگه داشت،گفت صبر کن.
دیدم علامت دوتاست،یکی اینکه مرکب

آنجایی که من می خواستم ایستاد،علامت دوم اسم من را گفت(من وارد این شهر نشدم،کسی من را نمی شناسد)
غلام رفت داخل خانه و برگشت،گفت که تو صد دینار آوردی که جانت را بخری،این پیچیده به یک قِرطاس،یک کاغذ است،پول را بده.
علامت سوم حاصل شد.
پول را برد می خواستم برگردم،جاهِدوا باموالِکم،می شود یک نصرانی این علم ارتباط به 《ولی》را داشته باشد،وقتی که غلام برگشت،منتظر است من بیرون بروم دیگر،مساله تمام شده.
گفتم اینکه به مولای خودت و به آقای من بگو اجازه بده جمالش را هم زیارت کنم،رفت داخل و برگشت،به من فرمود اُدخُل ببرکَتِ الله،بیا تو را پذیرفتند،در را باز کردند،همه حرف این است،تا مولای من چشمشان به جمال من افتاد فرمودند کَذِبوا وَاللهِ کَذِبوا وَاللهِ کَذِبوا وَاللهِ ،دروغ می گویند،دروغ می گویند،دروغ می گویند آنهایی که می گویند ولایت ما نمی رسد مگر به یک عده معدودی،ولایت ما نصرانی را هم می گیرد.
خودم را به قدم های حضرت انداختم و بوسیدم.
فرمودند جانت محفوظ است،راحت بلند شو برو.
تو با این صد دینار خودت را خریدی،من رفتم متوکل
به من مقام داد،این سه چهار روز من مهمان خاصش بودم،خیلی به من پذیرایی کرد،خیلی از من احترام کرد.
یک؛ می شود در آن علم حرکت کرد،به شرطی که اِلا مَن شِئنا او را بگیرد،راهش را خودشان یادشان می دهند.ولایت اگر هر جا متوقف بشود ولایت نیست،دروغ می گویند،دروغ می گویند آنهایی که می گویند ولایت ما نمی رسد مگر به یک عده معدودی،یک اشخاص خاصی.
ولایت ما جهشش،پرشش،تا آنجایی است که این آدم آمده با صد دینار جانش را معامله کند،نه از صد دینار جانش را خریدند،حالا حرفِ دیگر؛
عرض کردم آقاجان حالا دلم می خواهد به دست شما مسلمان بشوم،[همه اینها حرف است]فرمودند تو موفق به اسلام نمی شوی.
یعنی چه؟؟؟
یعنی ما معامله نمی کنیم،این را که به تو دادیم اسلام را از تو بگیریم،ما گفتیم ولایت ما غیر مسلمان را هم می گیرد،خوب با همین ؟
اگر اسلام را می گرفتیم،این مواهب را می دادیم معامله گر بودیم.
صد تومان بده،حمد و سوره ات را بلد هستی بخوانی،بخوان،ببینم نمازت را بلدی،این مالِ مردمانِ دنیاست،مالِ معامله گرهاست.
تو به اسلام موفق نمی شوی.
یعنی چه موفق نمی شوی؟
یعنی این مسلمان نشد؟؟
این یک علم می خواهد،یعنی یک کسی کنار این روایت این مساله را نگذارد که مسلمان را پذیرفتند و گفتند ضامنت شدیم.
همین جور که حق خالق همه هستی است،ولایت باید با توحید حرکت کند،نصرانی را خدا آفریده و جان داده،ولایت باید نگهدارش باشد،یهودی را حق آفریده جان داده،ولایت باید نگهدارش باشد،کافر را حق آفریده،جان داده،ولایت باید نگهدارش باشد‌.ولایت را هر جا متوقف کردی،توحید را متوقف کردی.

یک؛
من مسلمان بشوم.
خیر تو مسلمان نمی شوی،(ما می خواهیم قشنگ حرفمان را جا بیندازیم) ولی به برکت این حرکت خدا به تو پسری خواهد داد که این پسر شیعه خواهد شد و حَسُنَ تَشَیُعُهُ،از شیعیان بسیار خوب.
یعنی این نمی تواند،به پسر سرایت می کند؟
تا آنجایی می کِشانند که یک حرکت از یک پدر،می تواند در تمام بچه ها اثر کند تا خدا خدایی می کند.
یک روایت؛
فرمودند اینکه مومن که ایمانش امضاء شده باشد،تا چهل پشت فرزندانش مَصونِ از آفت کفر و شرک هستند.
این یک روایت،اَقلَش(روایت ابن مارِد)؛
《یابنَ مارِد مَن تَغَبَرَّت قَدَما فِی زِیارَه جَدَنا امیرالمؤمنین علیه السلام…》
کسی که به قصد زیارت جدِ ما امیرالمومنین حرکت کند،تَغَبَرَّت قَدَما ،گردی از کفِ پای خودش بلند شود و پشتِ پای خودش بنشیند…
خوب چه؟؟
این چیست؟؟
این که قدم گذاشته در راه زیارت امیرالمومنین،گرد و خاک از کفِ پای خودش بلند شده به پشتِ پای خودش نشسته،آتش جهنم بر او حرام است،اینقدر روز قیامت می تواند شفاعت کند که خودش می گوید بس است.
ابن مارِد،وقتی که بر می گردد تا چهل نفر را که نگاه کند آنها بهشتی هستند،پشتِ سرِ هم رد بشوند،یک،دو،سه،تا چهل نفر،نفوذِ نگاهش آنها را می گیرد.
روایت دیگر در مَسارُ الشیعهِ است،که ملا آقای دربندی هم این روایت را در اسرارُ الشَهاده نقل می کنند؛
امام زین العابدین علیه السلام فرمودند روز عاشورا که شد من به عمه ام التماس کردم عمه جان یک جایی برای من دمِ خیمه درست کن که من جنگ بابایم را تماشا کنم،عمهِ من برای من یک جایی را بر بلندی که حالا از زین شترها،اسب ها درست کردند و من تکیه دادم،پدرم هم اینگونه
حمله می کرد،من ندیدم به کسی شمشیر بزند،شمشیر در دستش بود،وقتی که حمله می کرد،تمام لشکریان مخالف از ترس روی هم می ریختند و خودشان از بین می رفتند،من می دیدم که اگر خواسته باشد از طول بزند با مرکب دو نیم می کند،اگر از عرض هم بزند سواره را دو نیم می کند،من نگاهش می کردم دیدم یکی از لشکریان مخالف پشتِ نخله ای کمین کرده،وَ بیدهِ
رُمح،و در دستش یک نیزه بلند است.
همه در می رفتند این رفت پشتِ نخله،پدرم او را دید،تا چشمِ پدرم(امام حسین علیه السلام)به او افتاد صورتشان را یک جوری برگرداندند که او نفهمد پدرم او را دیده.
او یقین کرد که پدرم او را ندیده،راه پدرم مثلا از دستِ راست بود،راه را کج کرد آمد از نزدیک این نخله ای که این شخص کمین کرده بود عبور کرد،به کنار نخله که رسید فَطَعَنَ فی خاصِرَه،نیزه را به تهی گاه پدرم زد سرِ نیزه بیرون آمد،من ماندم!! منِ امام زین العابدین،منِ حجتِ خدا ماندم که بابا راهت از آن طرف بود،بابا می توانستی او را با شمشیر دوتایش کنی،این چه کاری بود؟؟!!
حدیث امامِ هادی برایت قابلِ اِعجاب است،جریانِ نصرانی؟!
وقتی امامت به من منتقل شد عَلِمتُ،دانستم اَنَّ فِی صُلبهِ رَجُلً یُحبُنا اهل البیت،فهمیدیم یک زمانی از صلب این یکی به دنیا می آید که ما را دوست دارد،بابایم خواست خوراک او را بدهد.
ولایت کجا می دود؟؟

طهارت در اهل بیت علیهم السلام غیر از آن طهارتی است که ما می دانیم،معنای کشش آنها در شفاعت،غیر از آن است که ما فکر می کنیم،علمشان،عبادتشان،سخاوتشان،همه آنها هر چه پُر کنی این حقی است که به خودت می دهی،این حقی است که به یک کسی مثل خودت می دهی.
یک روایت دیگر هم هست،در اسلام صحبت می کردیم،به اسلامش نفروختند،حالا اگر زیارت جامعه را می خوانی«عَادَتُکُمُ الْإِحْسَانُ »، ،یعنی چه؟؟
یعنی مسیحی می آید می گویند برو؟؟
پس عادت نیست،«وَ سَجِیَّتُکُمُ الْکَرَمُ» مسیحی می آید می گویند برو؟؟ پس سجیَّت نیست.
کسی که سَجیَّتش کَرَم است،کسی که عادتش احسان است،کسی را رد نمی کند،حتی زبان هر کسی را به همان خواستی که در باطنش است می فهمد.
عَمرو بن عبدُ وَد هم که آب دهان می اندازد،یعنی می گوید آقاجان پا شو.
آب دهان برای چه انداخت؟؟
یعنی پا شو من را نکش،این زبان است،حضرت پا شدند.
غضب مستولی شد؟؟
امام که غضب بر او مستولی بشود به درد همین ماها می خورد،این ولایتی است که از جانب 《الله》آمده،غضب بر امام مستولی نمی شود.
خواست غضب فرو بنشیند دو مرتبه کارِ خدا را بکند!! این نمی شود،غضب به آن نقطه راه ندارد.
نه این جواب سائل است،آب دهان انداختن این به غیرتش به شجاعتش به مردانگی اش نمی خورد بگوید علی جان پا شو.
چه خوب است آدم نفسش را مهار کند بتواند بگوید پا شو،این با آب دهان می گوید من را نکُش.
پا شدند،این زبان است.
نصرانی خودش را با پول نزدیک می کند،صد دینار می دهم،جانم سالم بماند.

او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
او خَدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه

تا آن آخرش که توانسته حرف را بپروراند،واقعا توانسته بپروراند،خودش التماس می کند که زودتر مرا بکُش.
زبانِ شعر است و علی کل حال عرفان ولایت است.
چنان من را به خودت نزدیک کردی،که دیگر نمی خواهم در این دنیا باشم،حضرت فرمودند نه این کار را نمی کنم،تو چنان نزدیک شدی که من دیگر نمی توانم خودم را بکُشم،خودم!!!
من علی را چون کُشم؟

می شود به اینجا برسد؟ آن حرف مالِ اهلش است،مالِ خودِ مولاناست،مالِ کتاب مثنوی است،هر که اهل فهم و درکش است برود مطالعه کند بفهمد.
ولی این حرف هست که تمام سخن ها در انتقام ها مالِ اولیاء است،مالِ دوستانشان است،مالِ محبین است،این حرف هست.
به آنجایی می رسد که آدم می یابد،به آنجایی می رسد که 《ولیِ》آنها می یابد که جز خودِ آنها هیچ کس نیست.
چطور از آن طرف آنها مشیت الله باشند،اراده الله باشند،اسم الله باشند،از آن طرف نیست؟
خودِ آنها هم اسم دارند،امیرالمومنین علیه السلام اسم دارند،امام حسین علیه السلام اسم دارند،حضرت بقیه الله علیه السلام اسم دارند،《فَما أحْلى أسْماءَکُم》چقدر اسمهایتان شیرین است.
اسم خدا،در تلفظ رحیم و رحمان است،در تعین 《ولی》است،در تلفظ رحمان،رحیم،غفور،وَدود،
《السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ ۚ …》،این لفظ است،در تعین امیرالمومنین علیه السلام اسم الله هستند《السَّلاَمُ عَلَى اسْمِ اللَّهِ الرَّضِیِّ》،《نَحنُ أَ سْماءُ الله الْحُسْنى‏ فَادْعُوهُ بِها》،اهل بیت علیهم السلام هم در تلفظ اسم دارند،محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین.
در تعین هم اسم دارند،در تعین،اسمشان دوستان آنهاست،اسمِ آنها شیعیانِ آنهاست،اسمِ جامعی دارند که تو لازم است از او تقلید کنی،مجتهد جامع الشرائط که تو از او تقلید می کنی،دستش دستِ 《ولی》 است،قولش قولِ 《ولی》است،این اسمِ کامل است.
اینها را اول یاد بگیریم ؛
هر که بدون تقلید،بدون در خانه مجتهد جامع الشرائط خواسته باشد راه را برود این به امیرالمومنین و اهل بیت علیهم السلام نمی رسد،و هر که خواسته باشد بدون اهل بیت،توحید را درک کند به خدا نمی رسد.
یک وقتی اشتباهی در ذهن،خطایی در فکر نیاید که ما اهل بیت را می خواهیم به یکی دیگر کار نداریم،این معلوم است از اهل بیت علیهم السلام بی خبر است،هر که اهل بیت را می خواهد باید از همان راهی که گفتند برود.
آقاجان،یابن رسول الله دلم نمی آید که از خدمت شما مرخص بشوم چون جز شما دیگر کسی را ندارم که من را خواسته باشد راهنمایی کند،
شما امام ما هستید.
فرمودند برو خراسان(خراسانی بود)همانجا زندگی کن هر چه از ما می خواهی در نشستن با یک دوستمان عایدت می شود،برو بگرد،یک دوستِ ما را پیدا کن،آنچه را که از ما می خواهی در نشستن با او برایت حاصل می شود.

ولایت،نصرانی به طرف خودش می کِشد و نگه می دارد؟
کافر به طرف خودش می کِشد و نگه می دارد.ولایت را کم قدرت نبینید،ولایت را کم بُنیه نبینید،ولایت را کم نیرو نبینید،ولایت تا آنجایی است که با توحید در تمام شؤون همگام است.
《بِمَعَانِی جَمِیعِ مَا یَدْعُوکَ بِهِ وُلاَهُ أَمْرِکَ الْمَأْمُونُونَ عَلَى سِرِّکَ‏.الْمُسْتَبْشِرُونَ بِأَمْرِکَ الْوَاصِفُونَ لِقُدْرَتِکَ الْمُعْلِنُونَ لِعَظَمَتِکَ‏》تا 《لاَ فَرْقَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا إِلاَّ أَنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ خَلْقُکَ》،این معنای《 إِلاَّ عِبَادُکَ وَ خَلْقُک 》غیر از آن معنای عِبَادُکَ وَ خَلْقُکی هست که تو می فهمی،این
《عِبَادُکَ وَ خَلْقُک》همان《 العُبودِیَّهُ جَوهَرَهٌ کُنهُها الرُّبوبیّهُ》،چون 《لاَ فَرْقَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا 》
،باید درست بشود،بعد از استثناءً.
《إِلاَّ عِبَادُکَ وَ خَلْقُک》باید آنجا را دست نزنی،
《لاَ فَرْقَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا 》، إِلاَّ أَنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ خَلْقُکی که من و تو معنا می کنیم قسمت اول را نتوانسته تمام نگه دارد،《لاَ فَرْقَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا 》،
《إِلاَّ أَنَّهُمْ عِبَادُکَ 》،《 العُبودِیَّهُ جَوهَرَهٌ کُنهُها الرُّبوبیّهُ》،وَ خَلْقُک اینجا به معنای مخلوق نیست،
خَلْقُک مصدر است،مبدأ اشتقاق است،که آنجا دست نخورد،[زود رد شدیم،تند گفتیم]《إِلاَّ عِبَادُکَ وَ خَلْقُک》،این معنای《 لاَ فَرْقَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا》را کم نمی کند،《إِلاَّ أَنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ خَلْقُک》آن معنا را در ظهور زیادتر می کند.
چگونه ؟؟
《لاَ فَرْقَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا إِلاَّ أَنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ خَلْقُکَ》،در عبودیت جوهره ای نهفته شده است،جوهره ای پنهان است که به ربوبیت منتهی می شود،خَلقُک یک معنایی دارد،که این معنای مصدری است نه به معنای مخلوق.
معاویه نامه نوشت،عجب امیرالمومنین!! این شجاعت امیرالمومنین علیه السلام را در شمشیرزنی می بینید؟ در این حرف است،هر چه شجاعت از امیرالمومنین درک می کنی،در این حرف است.
یک نامه ای به امیرالمومنین علیه السلام نوشت [که ذکر بد هم بد است]آنجا امیرالمومنین را به حرف هایی سرزنش کرد حضرت به او نوشتند: یا معاویه نَحنُ صَنایِعُ الله [در نهج البلاغه است] «نحن صنائع الله و الخلق بعد صنائعنا»[مواظب باش،این را ثابت می کنم]
دیگر ساکت شد،خفه شد.
ما ساخته و پرداخته شده دستِ خدا هستیم ولی هستی ساخته و پرداخته شده دستِ ماست،مواظب باش،اگر اینجا را جواب می داد حضرت این را به عیان به همه هستی می فرمودند که چگونه آفریدند.
باز از امام هادی علیه السلام عرض کنیم؛
عرض کرد یابن رسول الله [آدم های کوچک که خدمت امام می نشینند،اینجوری هستند،علی کل حال کوچک است] قدرت شما اینقدر هست که در هوا پرواز کنید یک چیزی از آسمان بیاورید که آوردنی نیست؟؟؟
خنده ای کردند فرمودند بله نگاه کن.
تا نگاه کرد دید حضرت پرواز کردند به آسمان رفتند،چشم کار می کند حضرت را ندید،بعد از لحظه ای برگشتند به دست ایشان مرغی،طیری از طلا بود.اگر مرغ آسمانی،کبوتری،گنجشکی،پرستویی،چیزی می آوردند که در آسمان زیاد است،مرغی از مجسمه طلا آوردند به گوش او دو گوشواره است،آن هم از طلا [معنا هم دارد،نمی رسیم] و به منقار او دُری است.
فرمودند تو را بس است؟؟
پرواز کنیم یعنی چه؟ چیزی بیاوریم یعنی چه؟
آدم کوچک،کوچک می خواهد.
از آنها چشم بخواه،از آنها قلب بخواه،از آنها معرفت بخواه،از آنها دید بخواه،که می شود یک کسی را به قدرتی برسانند که تمام طیر و مرغِ دلِ تو را پرواز می دهد و می رساند به یک جایی که هیچ جبرئیلی،هیچ میکائیلی،هیچ اسرافیلی نمی تواند این کار را بکند و همه اش هم به مدد و قدرت خودش است،اینها را برای چه نگاه نمی کنی؟

مسعودی از ابو دُعامه نقل می کند، اینکه در بلده جُرجان (که گرگان فعلی هست)ابو دُعامه می گوید حدیثی را از یکی از شیعیان شنیدم که این حدیث به تمام عالم می ارزد،که مِلیئه بالذَّهَبِ وَالْفِضَّهِ باشد،پر از طلا و نقره باشد،و آن،این است که خدمت امام هادی علیه السلام مشرف شد،عرض کرد یابن رسول الله امروز به من حدیثی را مرحمت بکنید که تمام وجود من خوشحال بشود.
فرمودند سَمِعتُ،من از پدرم محمد بن علی عَن ابی علی بن موسی الرضا عَن ابی موسی بن جعفر عن ابی جعفر بن محمد عن ابی محمد بن علی عن ابی علی بن الحسین عن ابی حسین بن علی عن جدی امیرالمومنین عن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم [این سلسه سند مثل سلسله سند حدیث مشهور سلسلهُ الذهب
است] به این قدرت.
که چه؟؟
رسول خدا فرمودند:
《اَلإیمانُ ما وُقَرَ فی القُلوبِ و صَدّقَتْهُ الأعمالُ ،… 》.
[حدیث دو جور نقل شده یک جور؛
الإیمانُ ما وُقَرَ فی القلوبِ… و یک جور دیگر؛
الإیمانُ ما وَقَرَ فی القلوبِ…،هر دو یک معنا می دهد].
ایمان آن است که در دل بنشیند،ساکن دل بشود،و اعمال در خارج تصدیقش کند.
نصرانی است،می آید به جاهَدوا بِأَموالِکُم وَأَنفُسِکُم ،عمل می کند،اول پول را خرج می کند.
آدم تا پول خرج کن نشود راه ولایت را نمی رود.هااا این را به شما بگویم،
اول دست در جیب کردن است،اول جاهَدوا بِأَموالِکُم وَأَنفُسِکُم .
در متن شرع،خمس و زکات گذاشتند،صدقات گذاشتند،فطریه گذاشتند،دیه گذاشتند،چون کسی اینجا را نمی آید.
چطور اگر تو یک جنایتی کردی،کسی را کشتی دِیه باید بدهی؟ به جهت اینکه آنجا را کسی نمی آید،نماز را همه می خوانند،روزه را همه می گیرند،چون پول خرج کردن ندارد،کاری ندارد.
نصرانی آنچه را که در دل یافته بود به عملش تصدیق کرد.
خوش به حال اینها هاااا.
《 اَلإیمانُ ما وُقَرَ فی القُلوبِ[أَو ما وَقَرَ فی القُلوبِ] و صَدّقَتْهُ الأعمالُ…

وَالاِسلام چه؟؟

《و الإسلامُ ما جَرى علَى اللِّسانِ و حَلَّتْ بهِ المُناکَحَهُ 》 اسلام آن است که در عالم لفظ است،قربانت بروم،نوکرتم،سلام علیکم نوکرتم،کجا نوکرشی؟؟
بقیه تعارفات،همه اش، و مُناکِحه با آن حلال می شود،می توانی با آن زن بگیری،می توانی به کسی زن بدهی،این مالِ اسلام است،تامین حیوانیت مالِ اسلام است.
عرض کردم یابن رسول الله من خوشحال باشم به این سندی که شما مرحمت کردید که این مسلسل به آباء گرامتان تا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود،یا خوشحال باشم از متن این حدیثی که به من فرمودید؟؟؟
حضرت فرمودند خوشحال به هر دو باش،بشارتت دادم.
شهادت حضرت هادی علیه الصلاه و السلام است،هم ولادت را و هم شهادت را دریافت کنیم
و عمل کنیم،عملی که آنها می پسندند،عمل کنیم،عملی که مَرضیِ رضایت آنهاست.
آن جوری که آنها می پسندند عمل کنیم،هر جور گفتند در ظاهر شرع،عمل به رساله عملیه،این ظاهر شرع است،در باطن شرع دستوراتی که علمای اخلاق دادند،در درک حقایق به خودش واگذار کن.

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد

این شعر خواجه را هم بخوانیم ؛

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

[والله می خرد،نصرانی را خریدند،به خودش قسم می خرد.
ولی زبان شعر در مصرع دوم تامین می کند]

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

خوب امروز،روز جمعه است و اعمال ما خدمت حضرت بقیه الله حجت بن الحسن علیه السلام عرضه می شود،همین الان هم عرضه می شود نه عصر جمعه،هر روز عصر عرضه می شود،ایام هفته هر روز عصر اعمال شیعیان عرضه می شود،روز جمعه همه وقتش عرضه می شود.
قبل از اینکه اعمال ما را اگر ناشایست است عرضه کنند حضور حضرت بقیه الله علیه السلام ،با این استغفار خودمان را شستشو بدهیم؛

《أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ بَدیعُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ ، مِنْ جِمیعِ ظُلْمی وَ جُرْمی و إِسْرافی عَلی نَفْسی وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ》،از خودِ آقا ما تعلیم بگیریم،آموزش بگیریم،اگر با استغفار و توبه، با تکان خوردن،با دل نتوانستیم خودمان را درست کنیم،از آن مجرایی که امام زمان علیه السلام خود را تامین می کند،داخل در این مرحله طهارت بشویم،فرمودند جد بزرگوار اگر روز عاشورا نبودم به کمک و یاری تو بشتابم،
لأَندُبَنَّکَ صَباحا و مَساءً …
ما هم‌ ناله می زنیم راه طهارت هم همین است،ما هم گریه می کنیم.

غوطه در اشک زدم کاَهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

اگر اشک چشمم خشک شود به جای آن خون از دیدگان خواهم ریخت.
فراموش نمی کنم هنگامی که اسب بی صاحب شما با یال و کاکُل پر از خون و زین واژگون به طرف خیام حرم آمد،سکینه سلام الله علیها جلو رفت سوال کرد یَا جَوادَ أبِی، هَلْ سُقِیَ ابی أوْ قَتَلُوهُ عَطْشَاناً؟؟؟
اگر آب دادند چنین پیغام نمی رسید،《شِیعَتِی مَما شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونِی》،اگر آب داده بودند حجت خدا،ولیِ خدا بر قبر مطهرش با سبابه نمی نوشت《هذا قَبْرُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلیِّ بْنِ ابیطالِب، الّذی قَتَلوُهُ عَطْشاناً》.

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»
دعاهایی که میفرمایند به اجابت مقرون،رحمه الله من قراء فاتحه مع الاخلاص و الصلوات.
《اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم》
یاعلی مدد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *