أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ»
(وَیطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَیتِیماً وَأَسِیراً،
إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا)
آنچه موجب رفع تشَتُّت است و انسان را از تفرقه نجات میدهد و به نقطه تمرکز در صفت و ذات، هر دو راهنمایی میکند، حقیقتِ صلوات است.
[بر این اصل عرض کردیم که آیه کریمه تلاوت شده هنوز دربارهاش، سخن نگفتیم.
از عینِ قَرائت و تَلاوت نور گرفته، توفیق یافته، در این سه شب به ذکر صلوات پرداختیم و امشب شب چهارم است.
لذا بحث در پیرامون آیه کریمه وَیطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَیتِیماً وَأَسِیراً به اوقات دیگر محول میشود.]
ما را به حریم صلوات بار دادند و راه دادند. استفاده کنیم و از این نقطه دور نشویم.
«إِنَّ اللهَ وَ مَلائِکَتَهُ یصَلُّونَ عَلَی النَّبِی یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیما»
خیلی از افعال حق را، غیر از اهلش، نشناختند و به آن راه ندارند. منجمله از افعالی که از ساحت قدس ربُ العِزه، صادر میشود و حق این فعل را خودش انجام میدهد، صلوات است.
ملائکه او هم همین کار را میکنند، فرشتگانش صلوات میفرستند.
سه آیه از قرآن ما در ضمن بحث عنوان کردیم، که حق مؤمنین را به این نقطه از فعلیت دعوت کرده است، با ذات مقدسش همکاری کنند.
_یکی صلوات است، « یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیما». چون حق این کار را میکند، ملائکه هم این کار را میکنند، مؤمنین، شما هم بیایید این کار را بکنید.
_یکی که هنوز بحثش شروع نشده است، به اندازهای که من میدانم، شاید در تمام کتب اهل معرفت که من نگاه کردم راجع به لعن، کسی نتوانسته است بیاید.
«أُولَئِکَ یلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَیلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ»
خدا یک گروهی از مردم را لعن میکند، لاعنون هم این کار را میکنند.
این معنا هنوز تحقق تام معرفتی برای غیرِ اهلش که ندارد هیچی، اهلی هم صحیح و سالم ما ندیدیم که قلم فرسایی کرده باشد، آنجوری که حقیقت امر است که به فعل حق «أُولَئِکَ یلْعَنُهُمُ اللَّهُ»، رسیده باشد، ندیدیم.
چرا دیدیم لعن میکند، ولی خودش قبل از آن ملعونی که میآورد خودش بیشتر مورد لعن است، زیاد دیدیم،
رُبَّ تالِ القرآنِ و القرآنُ یلعَنُهُ ، خیلیها قرآن میخوانند، قرآن آنها را لعن میکند، خدا هم لعن میکند.
اگر قرآن یکی را لعن کند، خدا هم لعنش کرده است.
منجمله[رد میشویم هاااا، بلافاصله که گفتیم زود رد بشویم]
وَمَنْ لَمْ یحْکُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ، فَلَعْنَهُ اللّهِ عَلَی الظّالِمِینَ، آیه با آیه خیلی قشنگ است، با صلوات عبور کنیم و ان شاءالله برویم به همان وادی نورانی که میخواهیم با آن کار کنیم.
ملائکه صلوات میفرستند.
دیشب گفتیم که مَلَک به حَسَب کیفیت وجودیاش، هر جور میخورد، هر جور میآشامد، (که اگر میخورد و میآشامد)هر جور میخوابد(اگر میخوابد)، هر جور راه میرود، هر جور طَیران دارد، پرواز دارد، هر جور افعال مَلَکی را انجام میدهد صلواتش هم مناسب ذاتِ مَلَکی اوست، نه اینکه وقتی میخواهد صلوات بفرستد، او هم صدایی را بصورت لفظ و کلمات ادا میکند، این نیست.
[جزئی جزئی میگوییم که حرفمان را سرِ جایش بتوانیم در اذهان قرار بدهیم]
سلیمان نبی، این آگاه بود به چه؟ به منطق الطیر.
منطق الطیر میدانست. یعنی چه؟
من گویم، دیگران هم میگویند، یعنی کبک، مرغ، خروس، اُردک، بوقلمون، گنجشک، هُدهُد، شانه به سر، لک لک، قناری، مرغ عشق، فِنچ، هر چه پرنده شما میدانید، زبان اینها را بلد بود.
خوب او که زبان اینها را بلد بود، چطور فقط او میشنید؟ یا کسانی دیگر هم میشنیدند؟
نه فقط او میشنید.
اگر سخن است، اگر کلام است، که از پرنده صادر شده باید در فضا [پخش شود](سخن و کلام این کار را میکند که در هوا تصرف میکند و هوا را موج میدهد، امواج هوایی، صوت و کلام و سخن را به وجود میآورند، اگر این است که باید همه بشنوند).
این نیست، سلیمان یک گوشِ خاصی دارد، چطور این امواج را، این آهن ضبط نمیکند، این چوب ضبط نمیکند؟ دست و پای من ضبط نمیکند؟ دیوار ضبط نمیکند؟ [اما]آن نوار روی دستگاه ضبط میکند؟
او یک ساختمان خاصی دارد که میتواند امواج را در خودش برگرداند، ضبط کند، و باز دومرتبه باز بدهد من بشنوم.
وجود حضرت سلیمان در یک موقعیتی است که میتواند برای این مسأله گیرندگی داشته باشد.
حافظِ ما میگوید:
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
سحرگه رهروی در سرزمینی
همیگفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
سلیمان خودش به موقعیتی رسیده که او انگشتش، انگشترپذیر است و میتواند در ماده تصرف کند.
خوب این سلیمان، با این رتبه، با این مقام، با این حشمت، منطق الطیر میدانست، سخن هدهد را شنید(معنا میکنیم هدهد رفته چه پیغام آورده، ولی میترسیم از مسیر ذکر صلوات دور بشویم، اما نه، ان شاءالله دور نمیشویم).
با این حشمت، با این مقام، منطق الطیر میدانی، حرف هدهد را فهمیدی، خبر آورده.
از چه خبر آورده؟
از یک عشق ناخواسته، (اینجا خیلی حرف داریم هاااا)از یک محبت ناخواسته، دارد خبر میآورد.
[زود رد بشویم] اگر سلیمان، توی سینهاش آن حالت گیرندگی محبت موج میزد، ولو توی ظاهر هر چه میخواهد باشد، نمیگفت اینکه چه کسی میتواند تخت او را بیاورد.
قالَ عِفْرِیتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِکَ وَ إِنِّی عَلَیهِ لَقَوِی أَمِینٌ ، یک نیروی مرموز در تحت تصرف و سیطره حضرت سلیمان، گفت قبل از اینکه از جایت تکان بخوری من میآورمش،
قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یرْتَدَّ إِلَیکَ طَرْفُکَ ، سلیمان قبل از اینکه چشم به هم بزنی، مژه از روی همبرداری من تختش را حاضر میکنم.
نگاه کرد، خودش است.
قَالَ هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی ، سلیمان خودت برای چه این کار را نکردی، هاااا؟
برای چه آصف بن برخیای تو این کار را کرد؟
سِرّش را بگوییم.
قَالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ ، مگر سلیمان “عِلْمٌ مِنَ الْکِتَابِ “نداشت؟
[این یک کتاب مخصوص است هااا]
او گفت من در این زمینه میتوانم دخالت کنم، تختش را با خودش حاضر میکنم.
مرغ هدهد هم از آن خبر آورد، مگر خودت چشمت نمیدید؟
با قرآن ربطش را به هم بدهیم، تا معلوم بشود.
یعقوب تو چطور از نزدیکترین نقطه به مرکز زندگی خودت، مسکن و مأوایت، عزیزت، یوسف را از دست دادی، رائحهاش را استشمام نمیکنی، اینکه خودش آنجا بود، چرا او را نتوانستی استشمام کنی هااا؟
وقتی از آن نقطه دور پیراهنش را میآورند، آنوقت رائحه یوسف را استشمام میکنی؟
چیست؟
[تکه تکه]
حضرت موسی، پیغمبر عزیز، یک نصفه روز راه آمدی گفتی گرسنه شدم، رفیق جان غذا بیاور با هم بخوریم، چطور تو چند روز با خضر همگام بودی چطور تو هیچ اظهار تَعب نکردی، گرسنگی سرت نشد، آنجا چه شد؟
[اینها چیست؟ همه اینها مواد خام بحثمان است]
اما حضرت یعقوب که بوی پیراهن یوسف را شنید، میدانی بعد از چه زمانی بود؟
بعد از این بود که یوسف، مبتلا به زلیخا شد.
باده دُرد آلودتان مجنون کند
گر بود صافی ندانم چون کند
مواظب باشد هر جا که دل برود، آنجا خدا با او میرود، گرچه خدا قبلاً رفته است که دل آنجا میدود.
توی یک غزلی خود گفتم، دو بیت است؛
در راه عشق شبنم و دریا برابر است
خورشید ذره هست کَه و کوه همسر است
اینجا سخن ز مرد و زن و شیخ و شاب نیست
طفل به
مهد خفته مسیح پیامبر است
هر کس توی محبت نشسته بداند ضامن اجراییاش خودِ خداست. هر کس توی محبت نشسته حق با اوست.
آدم مواظب باشد، دلی که در آن محبت است مواظب این دل باشد، که آسمان را پایین میکشد و تمام زمین را متلاشی میکند اگر آن دل توی محبت است تکان بخورد.
چه زمان یوسف اینجوری بازدهی پیدا کرد؟
که یعقوب توی محبت پسرش یوسف نشسته است، ولی این بو، این رائحه، این حقیقت را باید از یک کسی استشمام کند که توی او هم این محبت باشد.
آخر یوسف فارغ از محبت، بو نمیدهد. چه زمان بویش بلند شد؟
آنوقتی که به نُسک و ورع و زهد و تقوا از زلیخا اجتناب کرد، خوب (اینجا را داشته باش).
زلیخا راه نشین شد، چشمهایش را از دست داد، کور شد، میآمد درِ کوچهها گدایی میکرد، مردم همه انگشت نما و شماتت میکردند، میگفتند این همان مَلَکه عالم خودش است که حالا گدای کوچه نشین شده است، همه همه همه، انگشت نما، انگشت نما، انگشت نما.
هر وقت دیدی یک کسی مهر باطله خورده، هر کسی میخواهد باشد، اینجا دنبال دین و ایمانش نگردید،
یک مهر باطله خورده را توی اجتماع پیدا کنید، این خودش است، اگر توفیق پیدا کنی.
تو هم یک مهر باطله خوردهای میخواهی که ببینی این را از نظر دین ردش کردند، این به درد نمیخورد.
این آدم متدینی بوده مردم ردش کردند، این نه، این، آن نیست.
آن که به بی دینی هم ردش کردند، گفتند این دین و ایمان هم ندارد، خدا را هم نمیپرستد، قیامت را هم قبول ندارد، نه دین دارد نه ایمان نه شرف نه حیثیت، همه اجتماع که ردش کردند این همان است.
[این چیزی که من میگویم به این زودی کسی نمیتواند قبولش کند، حرفش هم هنوز معلوم نشد چه گفتم حرفش هم توی فکر و ذهن نمیآید]
به دریوزهگری (گدایی)افتاد.
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
توی این محبتهای ظاهری یک کسی با یک چشم و ابرو، زلفش گره خورده، پدر میگوید بابا این دین ندارد، پدرش یهودی بوده، مادرش بهایی است.
میگوید هر چه میخواهد باشد، او را میخواهم.
خودش نماز نمیخواند، میگوید نخواند، من به نمازش کار ندارم خودش را میخواهم.
این هیچ چیز ندارد، نه ثروت… نداشته باشد.
این توی محبتهای فانی عالم دنیاست.
آن محبت که به اوج برسد، صاحبش را به اعلا نقطه انسانی میرساند.
زلیخا توی کوچه نشسته بود، دید سر و صدا بلند شد.
چشمانش کور است، مردم گفتند چه خبر است؟
او خبر داشت، چشمانش کور است، گفت یوسف دارد میآید.
تو از کجا میدانی که یوسف دارد میآید؟ چشم دارها نمیداند چه خبر است فقط سر و صدا میشنوند.
این دفعه اولی است که بعد از آن حالات، بعد از سالها، یوسف را صدا زد، تو را سوگند میدهم بحق آن کسی که بندگان را بر اثر اطاعت خودش به عزت میرساند و موالی و سلاطین و پادشاهان را، بر اثر گناه و معصیت به ذلت میرساند، بایست با تو حرف بزنم.
گفت این کیست؟
گفتند این همان ملکه عالم است که به گدایی افتاد.
گفت بله شنیدم، حالا دیگر وقتش گذشته هم پیرزن شده هم چشمانش کور شده، هم زیبایی ندارد، دیگر عیب ندارد نظر، نظر ریبه نیست.
چنان مبتلایت کند یوسف، چنان وضعت را به هم بزند.
زبان ملامت گشود؟
نه انبیاء این کار را نمیکنند، یک زبان خاصی بود نمیدانید. سؤال کرد: أینَ جمالُک یا زلیخا؟
زیبایی و خوشگلیات کجاست زلیخا؟
گفت: پیر شدم از بین رفت، پیری گرفتش.
پرسید: چشمانت کو؟
گفت: آن هم از بس گریه کردم کور شد.
پرسید: آن منصب و مقام و برو بیا کجاست؟
گفت: آنها همه را در راه تو دادم.
پرسید: پس آن محبت و عشقی که ادعا میکردی کجاست؟
گفت: آن در سینهام است.
پرسید: دلیلش چیست؟
گفت: تو…
سواره بود و او هم نشسته بود، گفت تازیانهات را بده، یوسف تازیانهاش را دراز کرد، تا نوک تازیانه را گرفت برق زد، آتش گرفت، مثل این فتیلههایی که درست میکنند برای باروت، چه میکنند اینجوری به هم میرنند دور فتیله و اینها، این معدن چیها میدانند.
دست زلیخا به این رسید آتش گرفت و به دست یوسف، تازیانه را انداخت.
گفت: با مردی که داری تحملش را نیاوردی، آن هم با واسطه.
یوسف گفت زلیخا اگر وصف جمال پیغمبر آخر زمان محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله را برایت میگفتند و میشنیدی، میفهمیدی جمال چیست، و این عشق را کجا باید مصرف کنی.
[این صلوات است]
زلیخا صلوات فرستاده، زلیخا تمام هستیاش رفت به طرف پیغمبر آخر زمان، خاتم انبیاء، تا رفت آنجا، یوسف نتوانست تکان بخورد، اسبش مانده، خودش هم مانده.
یوسف دچار شد.
_زلیخا یک کلمه دیگر با من حرف بزن.
_من با تو سخن نمیگویم.
_چه شد؟ سالها به بی آبرویی، بیچارگی افتادی برای حالا.
_نه دیگر تمام شد، به کسی دل بستم که دیگر نمیتوانم از او دل بکنم.
از یوسف اقبال، از زلیخا اِدبار، از یوسف التماس، از زلیخا بی اعتنایی.
یوسف رهایم کن بگذار من حال کنم با آن کسی که هستیام را گرفت[این صلوات است]مَلَک اینجوری صلوات میفرستد، هستی ساز است.
زلیخا از آنجا وجودش ساخته شد.
یوسف دچار شد، چه دچار شدنی، ت
ا آنوقت کار حضرت یوسف اصلاح نشد، وقتی دچار شد آنوقت برادرها آمدند به عذرخواهی، پدر آنجوری به وصال رسید، آل یعقوب سر و سامان پیدا کردند، عالم همه درست شد.
یک سینه پر موج از محبت محمد و آل محمد علیهم السلام باید شراره مهرش توی مردم بیفتد تا سرانجام پیدا کند. تا این حقیقت رو نیامد هفت سال قحطی بود، این که داشت رشد پیدا میکرد، میآمد میآمد میآمد کار مملکت یوسف داشت اصلاح پیدا میکرد.
نه یوسف، مملکت یوسف.
خدا، یک سینه سوختهای، یک به محبت نشستهای که دستش به دامن رسول خدا و اولاد طیبین و طاهرینش رسیده باشد، هر که…
در راه عشق شبنم و دریا برابر است
_جبرئیل به یوسف گفت او را میشناسی؟
_یوسف گفت: نه نمیشناسمش
_نمیشناسی؟
_نه نمیشناسم
_راست میگویی؟
_جبرئیل من که دروغ نمیگویم.
[صدیق است، لقبش صدیق است، دروغ نمیگوید]
_این همان جوانی است که در گهواره بود و بر لَهِ تو (به نفع تو) شهادت داد، گفت یوسف طهارت ذیل دارد.
_گفت: این اوست؟
_جبرئیل گفت: بله
_یوسف دستور داد بیاوریدش.
وقتی که زلیخا به او نسبت داد وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها که اینجوری است، این پاک است، جلوی عزیز مصر، نخیر یوسف…
این من را نجات داده، این من را کمک کرده است.
او را آوردند.
یوسف گفت او را به حمام بفرستید. لباسهای فاخر سلطنتی آوردند در حمام به او پوشاندند، گفت تو از فردا وزیر من هستی، کجا و کجا و کجا به نام تو.
جبرئیل هم نگاه میکند و شروع به گریه کرد.
گریه کردن جبرئیل هم مثل صلوات فرستادنش میماند. نه اینکه اشک بیاید و آبکی نیست.
گریههای ما آبکی است هاااا، خدا کند یک اشک جبرئیلی بریزیم که آب قاطی نداشته باشد.
گریه اگر آب قاطی داشته باشد توی آن لابراتوار (آزمایشگاه)میبرند تجزیه میکنند، نباید آب داشته باشد.
شیر هم اگر آب قاطی داشته باشد خیلی بچه را رشد نمیدهد، چه برسد به اشک.
جبرئیل گریهاش گرفت.
یوسف گفت: چرا گریه میکنی؟
گفت: ببین یک بچه به تکلیف نرسیده، توی گهواره، خدا هم زبانش را باز کرده، خودش با اختیار حرف نزده، برای توی بنده خدا یک شهادت داده، آن شهادت هم موجب نشد که تو به این عزت برسی، خدا تو را رساند، یوسف تو را در مقابل آن شهادت تکان داد، اینقدر به او دادی، فقط آن منصب را ندادی، تمام این ذخیرههای سلطنت را تو به این واگذار کردی.
فَکَیفَ باَللَّه جَلَّ جَلاَلُهُ؟
خدا چه جوری است که این همه مردم گفتند أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلهَ إِلَّا ٱللَّهُ ، به وحدانیت تو شهادت میدهیم، آیا میشود که خدا این مردمی که یک عمر به شهادتش نشستند و گویا بودند اینها را ناامید برگرداند؟
گفتند یوسف صیحه زد، غش کرد، چه شد.
همه اینها بعد از زلیخا است.
چطور یوسف تو آنوقت چشم نداری، یکمرتبه به فکرت نیامد، آی بفرستید آن بچهای که توی گهواره بود، این بچه چه کسی بود، پدر و مادرش که هستند، شغلش چیست، کجا کار میکند. تا الان هیچ متوجه این نقطه نیستی تمام اینها یکمرتبه پیش آمد.
حق به حق دار رسید، عالم گلستان شد، درماندهها، هجران کشیدهها…
این جهنمی که اینقدر خدا توی قرآن همه را ترسانده، انبیاء هم اشک ریختند، چنان اینها میلرزیدند، جهنم در مقابل هجران و فراق آن کسی که من میدانم، بهشت است، بحق خودش قسم.
آن نباشد.
مولای اهل یقین، آن کسی که به این نقطه راه پیدا کرده، مولا امیرالمؤمنین علیه السلام میفرمایند:
«یا إِلَهِی، صَبَرْتُ عَلَی عَذابِکَ، فَکَیفَ أَصْبِرُ عَلَی فِرَاقِکَ »
خدایا جهنم چیزی نیست، صبر میکنم، آتشش را تحمل میکنم، بر فراق تو چطور، علی صبر کند؟
این نقطه یاب توحید است، این به وحدت رسیده است که این حرف را میزند.
حافظِ ما میگوید:
هجران بلای ما شد، یا رب بلا بگردان
به این نقطه، راهش، هیچ کسی تا الان بدون بدنامی این راه را نرفته است، همه بر میگردند، نداریم، توی انبیاء، اولیاء، تمام آنهایی که به مقصد رسیدهاند خودش میسازد، فقط کار خودش است. بدنامِ بدنام میکند، آی قربان آن فعلش.
اینها فعل خداست.
[برویم درِ خانه صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها]
قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم:
فاطمه رُوحِی الَّتی بَینَ جَنْبَی فَمَنْ آذاها فَقَد آذانی وَ مَنْ آذَانِی فَقَدْ آذَی اَللَّهَ»
فاطمه جان من است، فاطمه روان من است، فاطمه روح من است، هر کس او را خشنود کند من را خشنود کرده، هر کس او را ناراحت کند من را ناراحت کرده،
«فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنِّی»، «فَمَنْ آذاها فَقَد آذانی وَ مَنْ آذَانِی فَقَدْ آذَی اَللَّهَ»،
فاطمه پاره تن من است، هر کس او را آزار بدهد من را آزار داده، هر کسی من را آزار بدهد خدا را آزار داده است.
بر این روال سخن، اینقدر سخن از رسول الله هست که حد و مرز ندارد، لذا کسی ندید که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را که جلوی پای احدی آقا رسول الله بلند شود، حرکت کنند، اِلا جلوی پای فاطمه زهرا سلام الله علیها، رسول خدا دست احدی را نبوسیده است غیر از دست فاطمه سلام الله علیها.
فرمودند هر وقت من مشتاق بهشت میشوم و شائق مینوی حق هستم من فاطمه را میبویم، رائحه بهشت در فاطمه است، لذاست که آقا امیرالمؤمنین علیه الصلاه و السلام وقتی میخواهند جنازه فاطمه زهرا سلام الله علیها را در قبر بگذارند فکر و ذهن مبارکشان به این توصیههای رسول الله برخورد میکند.
برای همین پاهایشان دیگر تحمل و کشش ندارد به طرف قبر برود،
گفتند آقا امیرالمؤمنین علیه السلام زانوهایشان لرزید، همین طور که جنازه فاطمه زهرا روی دستشان بود به زمین نشستند، دیگر نتوانستند حرکت کنند، با زانو به طرف قبر رسول الله حرکت کردند(چون بعضی از روایات چنین است که فاطمه زهرا را در قبر پدرشان رسول خدا دفن کردند، یا طبق روایات دیگری در آن قبری که مختص به خود فاطمه زهرا سلام الله علیها بوده است که در منزل خودش دفن کرده است. یا روایت دیگر …)علی کل حال، آقا امیرالمؤمنین نتوانستند حرکت کنند، وقتی با زانو به طرف قبر آمدند و فاطمه را در بغل گرفته میخواهند توی قبر بخوابانند، باز هم نمیتوانند، ناگهان دو دست رسول الله مشاهده شد، آقا امیرالمؤمنین جنازه را تحویل دادند، جنازه دختر را به پدر، فرموده باشد:
فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِیعَهُ وَ أُخِذَتِ الرَّهِینَهُ ، رسول خدا آن امانتی که به من سپردید به شما برمیگردانم.
لذا وقتی آقا امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی این کلام را گفتند، شروع به گریه کردن، یعنی یا رسول الله شرمندهام، خجلم، که این امانت را نتوانستم آنجوری که به من داده بودی به تو برگردانم.
پهلو شکسته نبود، صورتش کبود نبود، بازویش متورم نبود.
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِی الْعَظِیمِ»